هایدی در حالی که پرستاران اتاق عمل با عجله مگان را به داخل میبردند، خود را به دیوار تکیه داد. سر مگان آرام از گوشهی اتاق ناپدید میشد که در گوش جوزی زمزمه کرد:
- فکر میکنی خوب میشه؟
جوزی که پانزده سال سابقه پرستاری اورژانس داشت و برای هایدی هم مربی و هم دوست به شمار میرفت، دستکشهایش را...
لبههای اتاق تار شد و شین، در حالی که میخواست هر چه زودتر عقب بکشد و به خلوت خانهاش برگردد، پایش به زمین گیر کرد. با عجله از اتاق نشیمن رد شد و راه در خروجی را گرفت، صدای مادرش را شنید که پشت سرش داد زد: «کجا داری میری؟» چشمانش کاملاً دوخته شده بود به ماشینش که توی حیاط پارک بود.
وقتی توی...
لیسی با نیشخندی شیطنتآمیز گفت:
- باشه جیمی، مشکلی نیست. به شرطی که تو خونه رو تمیز کنی و حواست به باغچهها باشه!
شین خندید. همیشه شوخیهای خواهرها حالش را خوب میکرد. بعد رفت سمت آشپزخانه تا به مادرش سلام کند. میشل با دستمالی پیشانیاش را پاک میکرد و قاشقی پر از سس گوجهفرنگی تند به او تعارف...
تا آن لحظه، هیچکدام از آنها عشقی که والدینشان داشتند را پیدا نکرده بودند، اما مطمئن بودند که عشق جایی بیرون از خانه منتظرشان است.
آنها همیشه خانوادهای خیلی صمیمی بودند. رابرت کنزینگتون، بزرگ خانواده، مردی خودساخته با گونههای گلگون، موهای بور و بدنی قوی و عضلانی بود که کسبوکار نجاری خودش را...
فصل دوم
چه فکری میکرد؟ مگر تا حالا با یک زن زیبا برخورد نکرده بود؟ یک چشمک، وقتی زنی داشت با صدای بلند گریه میکرد؟ به او چشمک زده بود! انگار میخواست همان لحظه لباسهایش را دربیاورد. چه احمقی بود.
شین هنوز از برخوردش با هایدی گریفینِ زیبا عصبانی بود و هر بار که به آن مکالمه فکر میکرد، دلی...
***
هایدی با عجله به سمت در ورودی اداره پلیس دوید، همه وقارش را فراموش کرده بود. میدانست دیوانه به نظر میرسد؛ ریمل ضدآبش از گونههایش سرازیر بود، موهایش مثل کلاهکاسکت به سرش چسبیده بود و آنقدر خیس بود که انگار تازه از استخر یا گودالی بیرون آمده باشد.
وقتی زاخاری را کنار افسر پلیسی دید که پشتش...
- نمیدونم… تنها چیزی که اینجا میدونن اینه که یه زوج با ماشین منو اینجا گذاشتن. گفتن درست بعد از اینکه یه ماشین به موتورسیکلت من زد، رد شدن. گفتن ماشین توقف نکرد.
- و خانم استرانگ؟ چیزی در موردش گفتن؟
- حتی یه کلمه هم نه. مردم اینجا فکر میکردن من تنها سوار ماشین بودم.
رئیس گفت:
- خیلی خب،...
- نمیدونم… جین ناپدید شده.
فلک ناگهان منقبض شد. حالا مطمئن بود که ماجرا چیزی فراتر از یه تصادف ساده است. تعقیب و گریز با خانواده هاف، کار خطرناکی بود. ذهنش یاد K-19 افتاد؛ همان حادثهای که تقریباً در خانه هافها به فاجعه ختم شد. حالا هم دو نفر از مامورناش، یکی معلول و یکی مرموزاً ناپدید، به این...
چشمان فلک با دیدن عبارت «کار شگفتانگیز» در آگهی برق رضایت زد. همین کلمه را پیشتر از زبان هاف، بهواسطهی جین استرانگ شنیده بود. حالا مطمئن بود مسیر را درست آمده. دو نشانه داشت، «گذرنامهها» و «کار شگفتانگیز». یک ردپا هیچوقت کافی نبود، اما وقتی دو تا باشد، راهی روشن میشود. و اگر سومی هم پیدا...
با دقت دو آگهی را برید و کنار هم روی میزش گذاشت. رو به کارتر گفت:
- فوراً برو پیش آقای اسپراگ، ناشر این روزنامه. ازش بخواه یه نسخه از هر روزنامهای که تو شش ماه گذشته تبلیغاتی از این جور داشته، بهت بده. بفهم کدوم آژانس این آگهیها رو منتشر میکنه. بهش بگو خودم میخوام بدونم. میفهمه... قبلاً با...
اپیزود پنجم: بی ریشگی
(خانه در سکوت است. صدای خفیف باد از پنجره میآید. راوی آرام شروع به گفتن میکند.)
گاهی حس میکنم به جایی تعلق ندارم.
نه به گذشتهای که همیشه پر از خاطره و ادعای سختی بود،
و نه به آیندهای که مثل مه، گنگ و نامعلوم است.
ما میان این دو ایستادهایم،
نه ریشه در خاک، نه پرواز...
اپیزود چهارم: شکاف خاموش
(نور زرد چراغ روی میز میافتد. سکوت خانه سنگین است. چند عکس قدیمی روی میز پخش شده. صدایی آرام و درونی شروع به حرف زدن میکند.)
گاهی فاصله، در سکوت شکل میگیرد…
نه دعوا، نه جدل… فقط سکوتی که میان ما و آنها رشد کرد.
نسل قبل… پدر و مادرها… همیشه فکر میکردند ما راه...
اوایل ۱۹۲۳ اعضای گروه به گرسنگی افتادند. سه نفر برای یافتن کمک از جزیره خارج شدند، اما در راه مردند. تنها مرد باقیمانده، لورن نایت به شدت بیمار بود. آدا از او پرستاری کرد، اما او هم جان داد.
حالا آدا با گربهاش ویک تنها مانده بود. او به خودش قول داد برای پسرش زنده بماند. سه ماه تمام، با وجود...
در سال ۱۹۲۱ بنت به بیماری سل مبتلا شد. آدا پول کافی برای درمان نداشت. او پسرش را در یتیمخانه گذاشت و به خودش قول داد که پولی به دست بیاورد تا او را برگرداند.
کمی بعد، بلکجک به گروهی پیوست که به سرپرستی کاوشگر شمالگان «ویلهیالمور استِفانسون» راهی ورانگل شدند. هدف استِفانسون این بود که آن...
در سال ۱۹۲۱ آدا بلکجک به جزیرهی ورانگل در شمالگان سفر کرد. او هیچ تصوری نداشت که این سفر به نبردی میان مرگ و زندگی تبدیل خواهد شد.
این زن ریزاندام را بهعنوان خیاط برای این سفر پرخطر استخدام کرده بودند. همراهانش چهار مرد و یک گربهی ماده به نام «ویک» بودند.
بلکجک در سال ۱۸۹۸ در آلاسکا به دنیا...