یادَش بخیر در کودکی هایش هرگاه زمان رفتن او فرا میرسید. میدوید و کفش های کهنه اش را در پستو های خانه پنهان مینمود.
تا نرود، تا ماندگار باشد، تا بماند و او را تنها نگذارد سال ها از مرگ او میگذشت دخترک عاشق و دلبسته شد غم هایش، دردهایش، اشک هایش را مستور میساخت تا حداقل او دیگر تنهایش نگذارد...