بعد از باندپیچی از جام بلند شدم و سمت دهانه گودال رفتم تا شب نشده برگردم سازمان، تا همین حالاشم خیلی دیر کرده بودم.
از گودال خارج شدم و برگشتم نگاهی به گرگها انداختم که دیدم دیگه دنبالم نمیان.
چه عجب بالاخره ولم کردند.
هنوز پنج دقیقه نبود که داشتم راه میرفتم که یهو رعد و برق زد.
با تعجب نگاهی...