با حرفی که آنا زد قهقههام بلند شد که یهو دردی وحشتناک تو بازوم حس کردم.
نگاهم رو که به طرف بازوم چرخوندم آنا رو دیدم که با اخم و شیطنت نگاهم میکرد.
آنا:
- زهرمار! واسه چی میخندی؟
با ترسی نمایشی ازش فاصله گرفتم و پشت نیوت قایم شدم.
من:
- وا! برای چی عصبانی میشی خب بامزه گفتی منم خندهام گرفت،...