نتایح جستجو

  1. ZeinabHdm

    صندلی داغ سری ۱۲۸ | بی صدا

    وای ممنون از لطفتون🥰
  2. ZeinabHdm

    پایان نقدوبررسی نقد اولیه رمان کالویت | منتقد: Zeinab

    نقد اولیه ارکان اولیه‌ی رمان ۱. عنوان رمان کالویت: عنوان رمان در یک کلمه گفته شده و بدون کلیشه است، اسم رمان قابلیت جذب خواننده را دارد و عنوان رمان که به صدایی سرد تشبیه شده به کل محتوای متن، خلاصه و مقدمه وصل می‌شود؛ در این زمینه نویسنده قدرت خود را در انتخاب عنوان به جا و زیبا که متناسب با...
  3. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست نقد شورا | رمان کوتاه و داستان کوتاه

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/40475/ درخواست نقد داستان کوتاه مرگ ماهی
  4. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست نقد داستانک

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/40475/ سلام درخواست نقد داستان مرگ ماهی تاریخ 29 نیز ماه 1404
  5. ZeinabHdm

    نظارت همراه رمان ساقدوش | ناظر: mohaamad

    سلام چند پارت جدید قرار داده شده
  6. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    لیوان چای را از داخل سینی برداشت؛ چشم غره‌ای رفت و گفت: - چایی اون دفعه رو نخوردی، فکر نکن نفهمیدم؛ من بدم میاد چیزی برداری نخوری؛ اگه دوست نداری برندار، یا اگه برداشتی بخور؛ اون موقع چیزی نگفتم چون دیدم ناخوشی. سری پایین انداختم و ل*ب زدم: - بله ببخشید. سوالی پرسیدم: - اینجا چرا اینجوریه؟! حتی...
  7. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    مرد سری تکان داد و از جایش برخاست. راننده تاکسی را رد کردم، مابقی پول را پس داد و از آن محل دور شد؛ سپس به سمت محلی که قدرت از آن یاد کره بود، رفتیم. خانه‌ای با دری زنگ زده انتهای کوچه‌ی خاکی به چشم می‌خورد؛ بوی مواد و لجن از همان ابتدای کوچه مشامم را می‌آزرد؛ گرد غم و فلاکت و کثافت خاک کوچه را...
  8. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    با برگشتنم مردی با ریش طویل در مقابلم سبز شد؛ رد چاقو در جای جای صورتش به همراه ظاهر غلط اندازش او را اوباش و لاابالی معرفی می‌نمود؛ با صدای فوق‌العاده زمختش درون صورتم نشخوار کرد: - فرمایش؟! سعی کردم آرام و با متانت سوالم را بپرسم تا عصبی‌اش نکنم؛ بنابراین گفتم: - من دنبال آدرسی که توی این برگه...
  9. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    عصر هنگام وقتی مادر و بقیه از راه رسیدند؛ محسن و مروارید هم خود را به نوعی تلپ و خودشان خودشان را دعوت کرده بودند؛ بساط شام که حاضر شد، محسن مثل قحطی زده‌های ندید بدید به سمت سفره حمله ور شد؛ دست پیش بردم و گفتم: - هی آروم، بزرگ تری کوچیک‌تری گفتن. سپس رو به مادر کرده و بی توجه به تذکر مادر که...
  10. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    چند روز از ارتباط حضوری‌ام با آن دختر نگذشته بود که تصمیم گرفتم به تنهایی اتاق مهتاب را بگردم؛ عصر پنجشنبه بود و مامان و مرضیه می‌خواستند سری به مهتاب بزنند؛ مروارید گفته بود که با محسن دنبالشان می‌آیند تا با هم بروند؛ اما من سردرد را بهانه کردم تا با نبود بقیه بیشتر بتوانم کنکاش کنم شاید بتوانم...
  11. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    کمی فکر کردم و متعجب پرسیدم: تو از کجا فهمیدی که خواهر من به این وسیله کشته شده؟! اون شب دیدم که پلیس اون بسته‌ها رو از اتاق خواهرت خارج کرد. و تو فکر کردی خواهر من مواد مصرف می‌کرده؟! مگه غیر از اینه؟! پوزخندی زدم و دستانم را به نشان دست به سینه در آغو*ش هم سوق دادم و با اندوه سرم را به نشان...
  12. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    داخل کافی‌شاپ و پشت میزی با تناژ فندقی رنگ نشسته بودم؛ به ساعتم خیره شدم، ده دقیقه زودتر آمده بودم؛ مردی کنارم ایستاد و از من خواست تا چیزی سفارش دهم؛ به جزئیات داخل منو خیره شدم، با اصطلاحات عجیب و غریب داخل منو بیگانه بودم؛ آخر من را چه به این چیزها! منو را بستم و تنها طلب لیوانی آب کردم؛ دو...
  13. ZeinabHdm

    مسابقه «هفتاد روز رمـان نـویسی گــروهـی همراه با جوایز نقدی»

    اعلام آمادگی منم هم تیمی ندارم، مایلین هم گروهی بشیم؟
  14. ZeinabHdm

    مسابقه 🖤مسابقه قاب محرم🖤

    سلام من منتظر تصویر هستم که متن رو متناسب با تصویر ارایه بدهم
  15. ZeinabHdm

    چالش [تمرین نویسندگی]6️⃣

    و پایان این قصه بی‌رویا؛ اهداف مرده‌اند، مرگ در زندگی تنفس می‌کند و کسی به سویی نمی‌شتابد؛ آن زمان بود که آرزو می‌کردند کاش صفر این هزاره زندگی، برداشته میشد.
  16. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    خواب از سرش پریده بود و تنها به صحبت‌های زن فکر می‌کرد؛ درکش می‌کرد، او برای یتیم شدن، بیوه شدن، تنهایی و یا حتی مادر شدن خیلی کم سن و سال بود؛ تازه داشت معنای دقیق یک شبه پیر شدن را می‌فهمید. این پهلو به آن پهلو شد؛ باز فکرش به سمت زن کشیده شد؛ همزمان صحنه‌های مرگ داژیار در ذهنش روشن و خاموش...
  17. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    چند روزی از اتفاقات اخیر گذشته بود و علی دورادور از اوضاع و احوال باوان مطلع بود؛ تصمیم گرفت حقیقت را با مش قربان در میان بگذارد؛ به هر حال نمی‌توانست مدت‌ها را در دروغ سپری کند، از طرفی نمیشد که در مقابل مرد دنیا دیده‌ای چون او به همراه باوان نقش بازی کند؛ تمام اتفاقاتی که برایشان رخ داده بود...
عقب
بالا پایین