در تاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد؛ چشمان خسته از خوابی کسلکننده و ناتمامم را گرداندم؛ هنوز پس از گذشت چند روز نتوانسته بودم عمیقأ آرامش خواب را به ذهن خسته ام هدیه دهم؛ هر بار این فکر بود که سایه اش را از اعماق ذهن بیقرارم برنمیداشت؛ به نوعی باید به انبار ذهنم قفلی از سکوت میزدم تا...