نتایح جستجو

  1. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست تگ انحصاری برای رمان | تالار رمان

    درخواست تگ رمان ساقدوش https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-saqdvsh-zynb-hady-mqdm.39773/
  2. ZeinabHdm

    اطلاعیه تاپیک جامع اعلام پایان داستان کوتاه

    اعلام پایان داستان راز گل سرخ داستان نقد شده و موارد نقد اصلاح گردید. https://forum.cafewriters.xyz/threads/dastan-kvtah-raz-gl-srkh-zynb-hady-mqdm.38625/
  3. ZeinabHdm

    پایان نقدوبررسی نقد داستان نقاشی ناتمام | منتقد: Zeinab

    نقد داستان نقاشی ناتمام نقد اولیه داستان 🔶عنوان عنوان شما از ترکیب دو کلمه نقاشی + ناتمام تشکیل شده، عنوانی ساده و با ترکیب کلماتی که کلیشه ای در آن دیده نمیشود؛ نام رمان توانست راغبم کند که متن را بخوانم پس میتوان گفت که نویسنده در انتخاب کلمات موفق بوده؛ اما باید گفت که نقاشی ناتمام من را برد...
  4. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    علی که تقلای داژیار را میدید؛ لعنتی به تمام تصورات ذهنش فرستاد و سعی کرد که اشک چشمانش را فرو نشاند، بنابراین با صدایی که سعی می‌کرد محکم بودنش را اثبات کند؛ رو به داژیار گفت: تا زمانی که نگی اون اعلامیه‌ها کجان، منم نمیگم باوان کجاست. آخه اون اعلامیه‌ها به چه دردت میخورن؟ به چه درد تو میخورن؟...
  5. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    خورشید ظهرگاهی که قدم‌هایش را از میان برداشت و در پشت ابرهای خاکستری رنگ آلیجان پنهان شد؛ قدم‌های مردی بر روی برف‌های تازه متولد شده اسفند ماه نیز صدای سکوت کوچه را بر هم میزد و ملاقات دو مرد را یادآور میشد؛ دکتر تازه وارد که پیرمرد را معاینه کرد، گوشی پزشکی‌اش را رها کرد و پشت میزش نشست، عینکش...
  6. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    مرد از اسبی که بر روی آن سوار بود؛ به زیر، پای گذاشت و با خوشحالی به سوی او گام برداشت، اولین کسی بود که او دوست نداشت حداقل در این شرایط موفق به ملاقاتش باشد. لبخندی متظاهرانه بر ل*ب نهاد و بر خلاف میلش ابراز کرد: - اوم، از دیدنت خوشحال شدم. دانیار کمی دیگر به او نزدیک شد و دستی بر روی شانه فرو...
  7. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    علی که نگاه معذب دختر را دید، لبخندی زد و وسایلش را از مقابل او برداشت و خود نیز از او فاصله گرفت و به کار خود مشغول شد؛ کمی بعد با صدای دخترک، نگاه از شعله های شومینه ای که با آن در حال ور رفتن بود، گرفت و به او دوخت: - میشه یه چیزی ازتون بخوام؟! علی حرفی نزد و تنها منتظر سخنی ماند که از ل*ب‌های...
  8. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    اما در گوشه ای دیگر، تازه عروسی کنج اتاق تنگ و‌ تاریکش سکنی گزیده و به بخت شوم خود می‌گریست؛ قرار بود که مراسم عقد دختر و پسر ارباب همزمان برگذار گردد؛ امروز صبح وقتی که به همراه باوان آماده شده بود و منتظر بود تا به عقد باشوک در بیاید، فکرش را هم نمی‌کرد که تمام روز را اینگونه بگذراند؛ فکر...
عقب
بالا پایین