نتایح جستجو

  1. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر نگران و مضطرب نزدیکم شد و با صدای ملایمی گفت: -‌ چی‌شد؟ جایت درد می‌کنه؟ -‌ هیچی. اخمی کردم؛ واقعاً پام درد می‌کرد و بدجوری خواب رفته بود. کبیر نزدیکم شد و بدون توجه به حال و روز من، بغلم کرد که جیغ آرومی کشیدم. -‌ وایسا، منو بزار زمین، الان می‌افتم! -‌ نمی‌افتی، خودم حواسم بهت هست و...
  2. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: اعصابم بدجوری خراب بود و واقعاً نمی‌دونستم چطوری باید با این وضعیت کنار بیام. یعنی چه که یکی داخل دانشگاه منتظر من بمونه؟ هر جا میرم، اون هم میاد و هر کاری می‌کنم، انگار زیر نظرشه. اصلاً غلط کردم که پیشنهاد کارش و قبول کردم. پوف! کلافه‌ی کشیدم و مشتی به صندلی زدم. دستم درد کرد؛ انگار یکی...
  3. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    همون‌طور که روی تخت دراز کشیده بودم، داشتم فکر می‌کردم. صدای در اتاق اومد. -‌ بیاتو. در باز شد و ولگا اومد تو، روی تخت کنار من نشست و گفت: -‌ چرا نمی‌آیی پایین؟ -‌ این‌جا راحتم، دختر عمو. -‌ میشه بهم بگی ولگا مثل قبل. -‌ هوم، اون مال قبل بود. می‌خواست دستش رو بهم بزنه که داد زدم. -‌ جرأت داری...
  4. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    ازش خبر داشتم بخاطر همین نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم: -‌ تو که می‌دونی من از این کارها نمی‌کنم. -‌ به کسی جز تو نمی‌تونم اعتماد کنم. اصلاً ۶۰ درصدش مال تو. بی‌خیال گفتم: -‌ به سیروس بگو. خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: -‌ از اون دغلباز هم مگه داریم؟ مگه می‌شه بهش اعتماد کرد؟ -‌ چرا؟ مگه خودت دغلباز...
  5. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    سری تکون دادم و با صدای محکم و قاطع گفتم: -‌ بیدارش کن! ویکتور به یکی از آدم‌ها سر تکون داد. اون هم سطل آب رو برداشت و با شدت ریخت سر پسره. پسر چشم‌هاش رو به آرامی باز کرد و با چهره‌ای ترسیده به اطراف نگاه کرد. بخاطر حجم زیاد آب، داشت نفس کم می‌آورد و به وضوح ترسیده بود. با صدای بلند و جدی گفتم...
  6. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    بعد رفتن صحرا به اتاقش، منم به اتاقم برگشتم. من این دختر رو می‌خواستم و هرطور شده باید کاری کنم عاشقم بشه. نباید مثل وحشی‌ها بیافتم به جونش و از خودم دورش کنم. مهم نیست صحرا کی رو می‌خواد و کی رو دوست داره، چیزی که مال منه کسی نمی‌تونه بهش نزدیک بشه. این دختر از اون روزی که تو اتاقم بیهوش شد، من...
  7. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    سلام آرومی کردم نشستم کنار سودابه روی صندلی چوبی و. صدرا هم رو به روی ما نشسته بود و با چشمای معصوم و درخشانش به ما نگاه می‌کرد. -‌ شنیدم دیگه اینجا می‌مونی؟ -‌ آره، یه مدت کوتاه اینجا میمونم. صدرا لبخند گرمی زد و گفت: -‌ خوشحالم که اینجا می‌بینمت. -‌ مرسی! منم از بودن کنار شما خوشحالم. صدای...
  8. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کنجکاو شدم و بهش گفتم: -‌ نامه رو به صدرا داد؟ لبخند محبت‌آمیز زد و گفت: -‌ نه، متاسفانه. -‌ چرا؟ -‌ متاسفانه خانم جون قبل از اینکه صدرا بزرگ بشه فوت کرد. هم کبیر و هم صدرا رو من بزرگ کردم. -‌ پس نامه چی شد؟ -‌ نامه دست کبیره. چون صدرا از هیچ چیز خبر نداره و از این طرف هم آقا وابسته‌ی صدراست و...
  9. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    فصل ۱۳ رو باز کردم" استافیلوکوکوس‌ها " شروع کردم به خوندش. استافیلوکوک‌وس ها، جنس مهمی از باکتری‌های گرم-مثبت هستند. وقتی آن‌ها به بافت حمله می‌کنند، سموم کشنده سلولی و... *** خیلی خسته شده بودم نمیدونم نیم ساعت یا یک ساعت گذشته ولی من مشغول درس خوندن بودم. صدای در من رو از افکار خسته‌ام بیرون...
  10. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    -‌ تو صاحب من نیستی! هومی کرد و نیش خنده‌ی زد که به قهقهه تبدیل شد. -‌ عزیزم، کاری نکن که نذارم پاتو از این در بزاری بیرون. فقط یه بار می‌گم، تو فکر کن یه فرصت دوباره بهت دادم. صداتو برام بالا نمی‌بری و هرچی گفتم باید بگی چشم و اطاعت کنی. در ضمن، تو خدمتکار نیستی، دوست صمیمی سوفیایی. پس مثل یه...
  11. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: چشم‌هامو باز کردم و دور و برمو نگاه کردم. یه اتاق خیلی شیک و مجهز بود. دکوراسیونش فوق‌العاده بود و دقیقاً مثل سلیقه‌ی من بود. دستی به چشمام کشیدم؛ آخرین بار تو ماشین خوابم برده بود و حالا نمی‌دونستم چی شده. و کی منو آورده به این اتاق. شونه‌ بالا انداختم و کلافه از جام بلند شدم. چمدونم دم...
  12. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    -به سودابه گفته بودم که نباید بیابون بفهمه چیکاره‌ام و چه کارهایی می‌کنم. گوشی‌ام رو برداشتم و شماره‌ی دختره رو گرفتم. می‌خواستم خاموش کنم که گوشی رو برداشت. -‌ بله؟ -‌ خب، توضیح بده. -‌ چی رو؟ با لحن جدی و قاطع گفتم: -‌ همه چیز رو در مورد صحرا می‌خوام بدونم، زود باش! هر چی که می‌دونی، بگو! هیچ...
  13. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر: عجله داشتم و فقط می‌خواستم صحرا به این خونه بیاد و کنارم باشه و ازم دور نشه. حسابی هم اعصابم داغون بود بخاطر حرفای اون دختره که در مورد صحرا گفته بود. یعنی چی؟ پیشنهاد ازدواج سیاوش رو قبول کرده؟ باید به اون دختره بگم که یه جوری از صحرا بپرسه ببینه عاشقشه یا نه. وای بحالش اگه عاشق اون...
  14. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    از اتاق کارش اومدم بیرون و با قدم‌های آروم رفتم سمت پله‌ها. همونی که الان فهمیدم اسمش بهمنه، دم در منتظر من ایستاده بود و با یه لبخند گرم و صمیمی به من نگاه می‌کرد. چشماش پر از مهربونی بود ازش جلوتر به سمت ماشین راه افتادم. بهمن هم پشت سرم میومد، در عقب ماشین رو با احتیاط و احترام باز کرد و سوار...
  15. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    بدون هیچ حرفی روی مبل، روبروی میزش نشستم. سرم پایین بود که صداش رو شنیدم: -‌ سوفیا هم مثل تو نه مادر داره و نه پدر. هر دو مرده‌اند. می‌خوام باهاش دوست بشی تا احساس تنهایی نکنه. هرچی باشه، بهتر می‌تونی درکش کنی و بیشتر پیشش باشی، چون تو خودت هم تنهایی کشیدی. پس لج‌بازی نکن، صحرا. پس همه‌ی...
  16. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    لبخند کجی زد و زیر ل*ب چیزی گفت که نشنیدم. -‌ می‌خوام بهت کار بدم. منتظر بقیه‌ی حرفش موندم و حس کنجکاوی تو دلم افتاد. -‌ می‌خوام سوفیا رو نگه‌داری. چشم‌هام گرد شد و با تعجب و نگرانی گفتم: -‌ چرا من؟ -‌ یه پیشنهاده. اگه قبول نمی‌کنی، می‌تونی بری. خیره به چشم‌هاش شدم و حس کردم قلبم...
  17. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    پارچه رو روی صندلی ماشین گذاشتم و با آرامش از ماشین پایین اومدم. دوباره نگاهی به اطراف انداختم و سعی کردم همه چیز رو به خاطر بسپارم. اون روز که برای تمیزکاری اومده بودم، اون‌جا نبود، پس واقعاً منو کجا آورده بودن؟ دوباره اطرافم رو با دقت نگاه کردم. یه باغ بزرگ و زیبا با چند تا درخت سرسبز و خوش‌بو...
عقب
بالا پایین