نتایح جستجو

  1. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    سلام وقت بخیر. ببخشید پارت‌ها رو دیر ویرایش کردم، اشکالات زیاد داشتم اونای که به چشمم خوردن و درس کردم فقط یه سوال دارم اینکه: یکیش اینه 👇🏻 (-‌ سودابه، درنبود، من حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه.) (-‌ سودابه، درنبود من، حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه) کدوم درسته یا...
  2. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    چشم درستش می‌کنم
  3. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    وقت بخیر، همه رو ویرایش زدم میتونید چک کنید
  4. Helen.m

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    بیشتر مشکل علائم نگارشی دارم البته تو این چند روز پیشرف کردم.
  5. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    وقت بخیر درخواست مشاوره داده بودم قبل تایید رمانم الان جواب دادن بهم میگن که تو چه چیزی مشکل دارم منم دقیق نمیدونم اینجور که تا اینجا دقت کردم فکر کنم تو علامت ها اشکال دارم بنظرت چی بگم بهش؟
  6. Helen.m

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    عنوان: قم*ار دوزخی دل‌ها
  7. Helen.m

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    سلام ببخشید من بلد نیستم لینک و چطور باید بفرستم
  8. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    رفتم به سمت شکنجه‌گاه. هر دو رو به صندلی بسته بودن و این‌قدر کتک‌شون زده بودن که زخم و کبود شده بودن. به نظر می‌رسید ویکتور حسابی از خجالت‌شون دراومده و پذیرایی مفصلی ازشون کرده. حدس زدم که خودشون باشن، آنا و ماکسیم. آنا با چشم‌های ترسیده و ماکسیم با چهره‌ای پر از خشم و نفرت، توی اون وضعیت به هم...
  9. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    دیگه چیزی نگفتم و از اتاقش بیرون اومدم. رفتم تو اتاق خودم و در رو بستم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. همه‌چی تموم شد. کل دارایی بابام به نام من شد و حالا من علاوه بر کازان، سیسیل هم دستم بود. حس قدرت و مسئولیت سنگینی روی دوشم بود. از روی تخت بلند شدم و به حموم رفتم. بعد از درآوردن...
  10. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    سلام عزیزم خوب هستی ۲پارت گذاشتم ۳پارتم شب میزارم
  11. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    رو به دکتر کردم و پرسیدم: -‌ حالش چطوره، دکتر؟ نگاه نگران و مضطربی کرد و گفت: -‌ آقای راسپوتین، حال پدرتون وخیمه و هر لحظه ممکنه از دست بدیم. خیلی منتظر شما موندن، آخرش خوابشون برد. با لحنی جدی و جوری که نگرانم گفتم: -‌ بهتره دورشو خلوت کنید. هر وقت بیدار شد، من این‌جا منتظرش می‌مونم. دکتر رفت...
  12. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    تقریباً سه ساعت بود که توی جت بودیم و فقط بیست دقیقه تا رسیدن به "شهر کازان" باقی مونده بود. شهری که‌ در اونجا به دنیا اومده بودم و پر از مافیا بود؛ از قاچاق و فروش آدم گرفته تا مواد و... . الکسی جلو آمد و گفت: -‌ رئیس، روبل تماس گرفته. حال آقای اروس بده. -‌ باشه، بهش بگو تا چند دقیقه‌ی دیگه...
  13. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    فدات شم خیلی ممنون 🌹❤️
  14. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    ببخشید امروز ذهنم درگیر بود نتونستم اصلا تمرکز کنم فردا جبرانش می کنم
  15. Helen.m

    روزنامـه روزنامه مردادماه 1404| شماره 2

    خیلی عالی بود خسته نباشید
  16. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    نوشتین به جای حالی بهتره بنویسم خلا متوجه نشدم
  17. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    ممنون خوشحالم که پیشرفت کردم البته به کمک شما
  18. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    اهان پس، دقت نکرده بودم بخاطر همین نقطه میندازه
عقب
بالا پایین