نتایح جستجو

  1. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    ۳پارت پست کردم فقط بازم نقطه میزاره ولی من طبق گفته ی شما یدونه" - "یدونه فاصله میزارم بعد متنمو مینویسم نمیدونم چرا بعد ذخیره عوض میشه
  2. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر: نمی‌دونم چرا با اون دختره که حالا فهمیدم اسمش صحراست، اون کار رو کردم. نمی‌تونم قبول کنم یکی ازم نافرمانی کنه. همین که با یه گلوله حرومش نکردم، خودش کلی حرفه! بی‌خیال مشغول صبحونه خوردن بودم که سودابه رو دیدم با یه سینی که داخلش مخلفات صبحونه بود. داشت می‌رفت بالا. بهش گفتم: -‌ سودابه،...
  3. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: شب شده بود و شام رو توی اتاق خوردم. دستور دکتر بود که فعلاً از جام تکون نخورم. ساعت یازده شب بود که دکتر اومد داخل.‌ سلام، آرومی کردم. -‌ سلام، بهتر شدی؟ -‌ بهتر شدم اما سردردهایی که به سراغم میاد کلافم می‌کنه و اینکه هیچی نمی‌تونم به یاد بیارم، دیوونه‌ام می‌کنه. -‌ اول چکاپ می‌کنم، بعد...
  4. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر: از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم. توی اتاقم، دختری که هیچ شناختی ازش ندارم، خوابیده بود. در رو باز کردم و داخل رفتم. دختره انگار خوابش برده بود و معلوم بود انقدر خسته‌ست که به خواب عمیق فرو رفته. موهای قهوه‌ای‌اش منو بی‌تاب کرد. دستم رو جلو بردم و طره‌ی مویی که روی صورتش بود رو...
  5. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    قربونتم سه پارت هم دارم آماده می‌کنم تقریبا یدونش مونده تموم کنم تموم کردم پستش کردم بهت اطلاع میدم 🌹
  6. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    دستت درد نکنه یادگرفتم
  7. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    یدونشو میزارم ذخیر میکنم هیچی نمیشه میام دومی روهم درس کنم قبلیم خراب میکنه
  8. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    همین کار رو کردم بعد اینکه ذخیرش می‌کنم، به‌جاش این میوفته "•"
  9. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    پارت اولو در س کردم ولی یجوری شد مثلا بجای"-" بعد اینکه کارم تموم میشه ذخیره رو میزنم میشه این "•"
  10. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    سلام خوب هستین ۳پارت گذاشتم گفته بودین خبرتون کنم
  11. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: درد کل سرم رو گرفته بود. آب می‌خواستم؛ هر چی می‌گفتم، انگار صدای من اون‌قدر بلند نبود که شنیده بشه. انگار تنها توی یه اتاق بودم. کم‌کم همه‌جا برام روشن‌تر شد؛ سوزشی توی ساعد دستم حس کردم. صداهای دورم شنیده می‌شد. تنها چیزی که فهمیدم این بود: نیاز به داروی بیهوشی نیست، به‌هوش اومد، بهم خبر...
  12. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    داشتم می‌رفتم بیرون که پام به گوشه تخت گیر کرد و یک‌دفعه با سر زمین خوردم. پیشونیم به شدت غرق خون شد و دستم رو روی سرم گذاشتم. می‌خواستم بلند بشم که سرم گیج رفت و همه‌جا سیاه شد. فقط حس کردم که یکی منو گرفت و دیگه نتونستم ببینم کی بود؟ کبیر: به دختری که تو بغلم بیهوش شده بود، نگاه کردم. شباهت...
  13. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    از دانشگاه بیرون اومدم و به سمت کافه به راه افتادم. توی یه کافی‌شاپ یک شیفت کار می‌کنم؛ ازساعت چهار تا دوازده شب، البته تا چهارشنبه. پنجشنبه و جمعه هم میرم و خونه مردم رو تمیزکاری می‌کنم. واسه‌ی خرج خودم و دانشگاهم، باید کار می‌کردم تا دستم پیش یه آدم نامرد دراز نشه. سوار تاکسی شدم. آدرس رو دادم...
عقب
بالا پایین