نتایح جستجو

  1. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    به هوای سرد و یخ زده آلیجان نیاز داشت، نیاز داشت تا سرما در استخوانش نفوذ کرده تا بدین ترتیب استخوان‌هایش با خنجر برف بشکند نه با جراحتی که باوان بر وجودش اعمال می‌کند؛ حالا حکمت عجله‌اش برای برگشت به کردستان را میفهمید؛ برای همین بود که خود را با ضرب و زور به کردستان دعوت کرده و پیشنهاد گاه و...
  2. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    تیرداد دیگر چیزی نگفت و بدون اینکه نیم نگاهی به دختر بیندازد، از جای برخاست و به سمت شومینه رفت تا کمی با بازی با چوب‌های داخل آن بتواند، شدت گرمای اتاق را افزایش دهد؛ علی اما زانوانش را ب*غل گرفت و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد؛ احساس می‌کرد خطری دختر را تهدید می‌کند که او از ماهیت آن بی‌اطلاع است،...
  3. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    مدتی بود که حتی سر کار هم نمی‌رفتم؛ با حقوق بازنشستگی پدر زندگی را به هر سختی بود می‌گذراندیم؛ توانایی هر کاری از من ربوده شده بود؛ به جز همان یک روز دیگر به گاراژ نرفتم و تنها همدم زندگی‌ام خواب بود؛ از صبح تا ظهر می‌خوابیدم، پس از خواب لقمه نانی به دهان می‌گذاشتم و دوباره تا عصر خواب من را در...
  4. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    با دست نوازشگر کسی چشمانم را باز کردم، چهره بی رنگ و روی مروارید اولین چیزی بود که مقابل صورتم جولان میداد؛ لبهای خشکم را با زبانم تر کردم؛ رو به مروارید گفتم: - اینجا کجاست؟! مروارید با بغض گفت: - از کلانتری زنگ زدن گفتن که حالت بد شده. کمی ذهنم را متمرکز کردم، آخرین بار داخل دفتر محتشم بودم،...
  5. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    ذهنم در حوالی محب پرواز کرد، جرقه ای محتشم در ذهنم ایجاد کرد؛ انگار او هم متوجه تغییر حالتم شد؛ مجدد گفت: کسی هست از خانواده شما که معتاد به شیشه باشه؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم یعنی اینکه مطمئن نیستید؟! چیزی نگفتم؛ ضبط صوتش را روشن کرد و عینکش را روی صورتش تنظیم کرد و زیر چشمی گفت: - می‌شنوم. چیزی...
  6. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    مقابل درب آگاهی ایستاده بودم؛ با قدم‌هایی نامطمئن سمت نگهبانی رفتم و به سربازی که در حال راهنمایی دادن به چند نفر دیگر بود، گفتم: - سلام آقا، با سروان محتشم کار داشتم. مرد که سرش کمی شلوغ بود، روی برگه چیزی نوشت و روی استیشن گذاشت؛ برگه را برداشتم؛ روی برگه نوشته شده بود: - سالن A، طبقه دوم اتاق...
  7. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    چند روزی بود که خانه نشین شده بودم، مرضیه از بودنمان داخل خانه کلافه شده بود؛ به خیال خودش مرد برای خانه نیست و اگر در خانه بماند، ماندنش آشوب و خفقان به بار می‌آورد اما من بی‌توجه به لویی که مدام غر میزد، پایم را بیرون نگذاشته بودم، نشسته بودم و تنها فکر می‌کردم؛ نه حوصله کار داشتم و نه انرژی...
  8. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    علی ابرو در هم کشید، فکر اینکه بخواهد سرمای جان سوز را به جان بکشد، کلافه‌اش می‌کرد و نمی‌توانست این موضوع را تحمل کند؛ آه از نهادش برخاست و مستأصل به جای جای کلبه‌ی مقابل خیره شد؛ اول باید فکری به حال گرمای اینجا می‌کرد و شومینه داخلش را به راه می انداخت؛ هر چند که فاقد تصور بود که چنین جایی...
  9. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    پانزده روز بعد چمدان سنگینش را روی زمین گذاشت و با خستگی عرق روی پیشانی‌اش را گرفت، رو به تیرداد گفت: - بیا یه لحظه داخل، یه استراحتی می‌کنیم، بعد میریم عمارت. تیرداد سری تکان داد و از ماشین پیاده شد و به دنبال علی روانه مریض‌خانه شد. علی نیز به محض ورود، ساک دستی‌اش را به گوشه‌ای پرتاب کرد، به...
  10. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    حال: سال ۱۳۵۶، کردستان- روستای آلیجان نگاهش را از شعله‌های آتش گرفت، چهره آویر مثل پدرش در نظر او منفور و غیرقابل تحمل می‌نمود، می‌دانست که او نیز همچون کمال بویی از مردانگی نبرده و تنها چون او نقش بازی کردن را آموخته، او نباید ماهرخی دیگر باشد، باید باوان باشد؛ باید نشان دهد که مثل ماهرخ...
  11. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    مراسم سوم و هفتم را در خانه و سر مزار برگذار کردیم، مادر را از بیمارستان مرخص نکردند، حال مادر مساعد نبود و قرار بود امروز مرخص شود؛ امروز دقیقا ده روز بود که مهتاب را ندیده بودم؛ وقتی به این فکر می‌کردم که دو هفته پیش خواهرم سالم و سرحال کنارم داشتم دیوانه می‌شدم؛ سرم را به طرفین تکان دادم و...
  12. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    محمد و دوستش من را به خانه رساندند؛ صدای قرآن از خانه می‌آمد و در خانه چهارطاق باز بود، از ماشین پیاده شدم؛ با خداحافظی ساده از محمد و دوستش وارد خانه شدم، حتی حوصله نداشتم که به داخل خانه تعارفشان کنم؛ حوصله هیچ کس را نداشتم، نه حوصله آنها و نه حوصله هیچ کس دیگر را. ل*ب حوض نشستم؛ چند شب پیش هم...
  13. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    صدای زمزمه های تلاوت کسی در بالای سرم باعث شد چشمانم را باز کنم؛ محمد بود، داشت بالای سرم آیه الکرسی می‌خواند؛ حواسش نبود و در حالی چشمانش بسته بود آیات را تلاوت می‌کرد؛ چشمان داغم را بستم و به صدایش گوش دادم، داخل ماشین بودیم، نمی‌دانم ماشین چه کسی اما روی صندلی‌های عقب دراز کشیده بودم، سرم روی...
  14. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    باشوان اما از دانستن این موضوع لبخندی زد و از جای برخاست، به سمت باوان گامی برداشت، باوان نیز با احساس سایه پدر، از جای برخاست؛ با حس گرمای حضور پدر سرش را بالا آورد و با چشمانی لبالب به صورت اویی که از پس پرده اشک تار به نظر می‌رسید، خیره گشت؛ پدرش با مهر نگاهش کرد و گفت: - تو کی اینقدر بزرگ...
  15. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    شب از نیمه گذشته بود، تقریباً سایه پر آرامش شب، تلألو دیگری در دل آلیجان ایجاد کرده بود، دیگر از تنش صبح خبری نبود و همه اعضای عمارت به نوبه خود در گوشه‌ای خزیده بودند، ماهرخ مجبور بود همچون روزهای قبل در سکوت به فرزندانش که به جان هم افتاده بودند خیره شود، می‌دانست که بی‌احترامی دخترش به برادر...
  16. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    ساعتی بعد بود که با تقه‌ای که به در اتاق مقابلش زد، اجازه ورود خواست که اندکی بعد با صدای خشک کسی، دستگیره را به سمت پایین کشاند و خود نیز وارد اتاق شد. مرد مغرور مقابلش که فرزند کمال و شکوه بود را از بدو ورودش به آلیجان آن هم از دور دیده بود، در همان مدت اندک، زیاد در بیرون از عمارت آفتابی نشده...
  17. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست نقد شورا | رمان کوتاه و داستان کوتاه

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-mzhdar-nvysndh-zynb-hady-mqdm.39753/ درخواست نقد شورا داشتم
  18. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست نقد شورا | رمان کوتاه و داستان کوتاه

    سلام درخواست نقد داشتم. https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-saqdvsh-zynb-hady-mqdm.39773/#post-329160
  19. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    همچنان تکیه به درخت تنومند پشت سرم به همان تصویر مقابل خیره بودم، یاد چشمان باز مهتاب از مقابل چشمانم دور نمیشد؛ چشمان خواهرم با نگاهم حرف می‌زد، با تمنای تمام، با نگاه بی جانش از من کمک طلب می‌کرد؛ می‌خواست نجاتش دهم؛ یاد دستانش که چند وقت پیش برای گفتن حرفی در هم پیچیده شده بود افتادم، او دردی...
عقب
بالا پایین