خاک بر سر سیاست نداشتهام. طناز هیچ وقت مثل من خودش را سنگ روی یخ نمیکرد. آرام و باوقار کنار ارسلان و مهدوی که حتماً هر دو دوستش داشتند، خانمانه نشسته بود و دل میبرد.
باز آه عمیق و از ته دلی کشیدم و با صدای طوبیخانم، مادر طناز به خودم آمدم. به زور لبخند زدم. خودم را جمع و جور کردم. دوباره...
در را باز کردم و نشستم. آمدنی صندلی آنقدر به سمت عقب کشیده نشده بود، شاید هم بود و من با حواسپرتی متوجّه نشدم. برای درست کردنش مشغول سروکله زدن، بودم که ارسلان به سمتم برگشت. دستش را از ب*غل رد کرد و با جست ریزی خودش را به من چسباند. انگار در میان شانههای پهنش حبس شدم. لم*س او در اقل فاصله،...
دوشادوش کنارش راه میرفتم و دلتنگ تمام روزهایی بودم که قدرش را ندانستم. بعد از رد کردن پلّهها به مطب دکتر مهدوی رسیدیم. با دیدن ناگهانی طناز که لبخندی موذیانه، پهنای صورتش را پر کرده بود دستپاچه شدم. سعی داشتم عادی رفتار کنم ولی نمیشد و بدنم به لرزه افتاد. باید حس حسادت و خشم و عصبانیتم را...
***
دو سه روزی که گذشت، مادر و پدر طناز به دیدن ما آمدند. حوصلهشان را نداشتم و خودم را مشغول کارکردن نشان دادم. به زور در چند کلمه هم صحبت بقیه شدم. از استرس و ناراحتی که مبادا حرفی از گذشته پیش کشیده شود دوباره معده درد، خلقم را تلخ و تنگ کرد.
از آنجایی که عزیزخانم نگران آینده و سروسامان...
بلند شد و کنارم نشست. بانمک لبخند زدم. سریع چرخید و هیکل تنومندش، مقابلم چمبره زد. ناخودآگاه روی تخت نیمهخیز شدم. در خود جمع شدم و آرنجم مانع کامل دراز کشیدنم شد. آب دهانم را قورت دادم. نگاه بیقرارش چانه و ل*بها و تکتک اعضای صورت را آهسته و بادقّت از نظر میگذراند. ریتم نامنظم قلبم تقصیر...
نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم. احساس پشیمانی، حسرت و ندامت. این من بودم درهمشکسته و شرمسار انگار از پشت انبوهی از مه میدیدمش. دلم برای دیدنش لک زده بود و او همچنان با خشم دست به کمر مقابلم در فاصلهی چند قدمیام ایستاده بود.
محو چهرهی آفتاب سوخته با اخمهای گره خوردهاش شدم. هنوز هم،...
دم غروب وقتی مادر و عزیزخانم میخواستند نماز بخوانند و حواسشان به من نبود، آهسته دستهکلید را برداشتم و به طبقهی بالا رفتم. مغمون و غمگین از تنهایی تمام سالهایی که ارسلان در آنجا زندگی میکرد.
با حوصله همهی کلیدها را امتحان کردم تا بالاخره در باز شد. مقابلم راهرو و پذیرایی بزرگی را دیدم که...