طی این سالها هنوز پایش را تهران نگذاشته بود تا به خانوادهاش سر بزند فقط سالی یکی دو بار بقیه به دیدنش میرفتند. مادر هم همیشه به بهانهی پایبند من بودن همراهشان نمیرفت و تا روزها از گزند سرزنشهایش در امان نبودم. الآن با چه جسارتی پیش قدم میشدم و به دیدنش میرفتم؟
دوباره به اتاق پناه بردم...
اشکهایم تندتند پشت سر هم روی گونههایم میچکید. در ادامه با دلجویی گفت:
- خب حالا بغض نکن. منظورم اینه، معنی نداره یه پسر جوون توی شهر غریب، تک و تنها باشه. والا دایی و زندایی هم دلشون میخواد نورچشمشون برگرده. ازدواج کنه. نوهشون رو ب*غل بگیرن نه اینکه چند ساله رفته و پشت سرشم نگاه نکرده...
با لجبازی تلفن را آوردم و روی زمین کنارش گذاشتم. شمارهی ارسلان را گرفتم و گوشی را دستش دادم. از زیر عینک دلسوزانه نگاهم میکرد. همان چند ثانیه برای شنیدن صدایش، قلبم داشت از جا کنده میشد. تا اینکه تماسما بیپاسخ ماند. مستأصل نشستم و دوباره بد اَدا گریه را سر دادم.
طولی نکشید که با بلند شدن...
خوشبختی کذایی، با وجود ساسان حبابی بود که بزرگ شد و ناگهان در صورت خودم ترکید و سیلی سختی و دردناکی به روحم زد. بماند که به کل تصور بقیه در موردم عوض شدکه حتّی عرضه نگه داشتن زندگی مشترکش را برای بیست و چهار ساعت هم نداشت. آنقدر غرق مرور اشتباهات گذشته میشدم که انگار در ذهنم جان میگرفتند و...
پنجسال از رفتن ارسلان به یکی از شهرستانهای شیراز به بهانهی کار گذشت. بی او حتّی در خانهی خودمان با اعضای خانوادهام احساس غریبگی میکردم.
بعدها فهمیدم این من بودم که گنجایش تکتک رفتارهایش، صبوریهایش و مهربانیهایش را نداشتم. حالتهای عصبی و بیحوصلگی فقط پایم را تا کلاس نقّاشی برای گذران...
همه در تکاپوی خرید و چیدن خانهی داماد بودند. همان اندک جهیزهای که مادر برایم گاهی میخرید و در انباری حیاط پشتی نگه میداشت را یک روزه بردند. هیچوقت از احساسات ارسلان به خودم جز نفرتی که در چشمانش بیداد میکرد چیزی نفهمیدم.
حس و حال آن روزهای مادر و زندایی و بقیه را درک نمیکردم که با چه...