ارسلان که بیشتر اوقات، زندگیاش را خانهی عزیزخانم سپری میکرد با ذکاوت و کنجکاوی حواسش جمع همه چیز بود. به طرف ماشینش رفت و همانجا ایستاد. به شدت تلخ و عبوس نظارهگر آمدنم شد. حتی سر نچرخاندم تا به اطراف نگاه کنم. لعنت به شانس بَدم که وقت و بیوقت به عمد میخواست که سر مچم را بگیرد.
نفسم از...
وقتی به مقصد رسیدم با دلشوره و استرس سر کوچه پیاده شدم. این روزها گردونهی شانسم کاملاً برعکس میچرخید و هر دیدار ما به نحوی بهم میخورد. چون تقریباً شب فرا رسید و آنقدر دیر شده بود که وقت نشستن نداشتم. باید میگفتم مرا تا خانه برسانند و در طول مسیر حرف میزدیم. انگار آمده بودم سُکسُک کنم و...
بهم برخورد. ل*ب برچیدم و با دلخوری ماتیک را غلیظتر از قبل به ل*بهایم کشیدم و برای اینکه دیگر در تصمیمهایم دخالتی نکند مختصر توضیح دادم و گفتم:
- وا… چه جوریه مگه؟ تو چرا فکر میکنی همه باید شبیه برادرت باشن. نگاش کن چهقدر کژخلق و عنقه. خدا شاهده وقتی امدم اول من سلام کردم. جواب نداد که هیچ،...
سه چهار پلّه را سریع رد کردم و خودم را رساندم. پشت در با دیدن کفشهای ارسلان وا رفتم. نمیتوانستم وقت عزیزم را برای برگشت به خانه و تا موقع رفتن او هدر بدهم. به اقبالم لعنت فرستادم و بلافاصله شالم را جلوتر کشیدم تا تار مویی بیرون نباشد. موهای بلند و صافم را پشت سرم درون مانتو جمع کردم و با پشت...
از صدای پاشنههای کفشهایش که روی پلههای سنگی به گوش میرسید حدس زدم طناز است. بیتفاوت نگاهش کردم. برای سلام و احوالپرسی نزدیکم شد. دختری لاغراندام و قد بلند با موهایی پرپشت که از زیر روسری ساتن کوتاهش که گرهی شلی به آن زده بود، روی شانههایش ریخته بودند. مثل همیشه با ته آرایشی، آراسته و...
تمام ذوقم دیدارهای کوتاه و پر دلهره و تشویشی بود که چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید و او که شاکی، چرا همراهش به مهمانی و مسافرت نمیرفتم، روزها با درگیریِ قهر و آشتی میگذشت.
از لحن بدش با کلمات رکیکی که مداوم بین حرفهایش استفاده میکرد معذب میشدم ولی چرا همچنان با تمام بدرفتاری و توهینهایش...
تا با عجله از پشت میز تک نفره بلند شدم صدای برخورد جامدادی که در کسری از ثانیه پخش زمین شد، حواس پرتی و اخم همکلاسیها را به همراه داشت. فرز برگه را به معلم تحویل دادم و بیتوجّه به چشمهایی که رفتنم را تماشا میکردند، سریع برگشتم. تند، وسایلم را داخل کوله پشتی ریختم تا قبل از دیدن ارغوان مثل...
به هر حال همهاش از یک شیطنت احمقانه شروع شد تا به راحتی روی زندگیام قم*ار کنم. دختر محبّت ندیدهایی نبودم اما در همان چند ثانیهایی که هم برس رژگونه را محکم به لپهایم میکشیدم و هم روسری سر میکردم تا بروم در را باز کنم، متبخترانه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عارضم که اصلاً تایپ من نیست اما...
همان روز تمام طاقت و دوستداشتن ارسلان با من تمام شد. از فکرهای ناجور دیگران بیشتر از خودم متنفر میشدم. مگر چه اتّفاق خاصّی در شب عروسی افتاده بود که صبح علیالطلوع با اوضاع آشفته و حالزار، دُردانهیشان با آن صبر و تحمل مثال زدنیاش قاطعانه فقط میگفت «این دختر را نمیخواهد؟»
همانجا بود که...
سوار تاکسی شدم. اگر امروز به پایش میافتادم و با التماس میخواستم کاری به من و زندگیام نداشته باشد، هر شرطی که پیش پایم قرار میداد قطعاً میپذیرفتم. مثل مار گزیدهها به خودم میپیچیدم. شقیقههایم از درد داشت منفجر میشد ولی باید طاقت میآوردم. وقتی رسیدم بعد از حساب کردن کرایه، با ترس و دلهره...
حال فضاحتبار هر دوی ما شبیه هم بود. شنیدم وقتی با قدمهایی بلند از کنارم رد شد، زیر ل*ب زمزمه کرد و گفت:
- حیف اون همه زحماتی که به پای آدمِ بیلیاقتی مثل تو ریختم.
نوای هق هق گریهها با صدای تکه تکه شدن شیشهی قهوهی دم دستش در کف آشپزخانه درهم آمیخت. بعد به طرف اتاق خواب رفت و در را محکم بهم...
درد کفشهای پاشنه بلندی که تنگ بودنشان تمام انگشتهای پایم را بهم میفشرد، حاصل خریدها و انتخابهایِ بیدقّت و هولهولکی بود که فقط محض از سرباز کردن انجامشان داده بودم. وقتی کلافه کفشها را از پایم درآوردم، انگار نیمی از خستگی تنم همانجا در رفت. نفس عمیق و از ته دلی کشیدم و روی سرامیکهای...
فصل اول
"تا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم
گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستي"
(شاعر: عطار)
شاید میشد ابتدای عاشقانهی ورود عروس و داماد برای شروع اولین شب زندگی مشترکشان، شیرین و به یادماندنی آغاز شود نه آنگونه زهر، اما از فشار روانیِ گذر آن روزها اعصابی برای هیچکدام از ما باقی نمانده...
بسم الله الرحمن الرحیم
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم»
«اللهم عجل لولیک الفرج»
«نهایت سپاس از خوانندگانی که بعد از رمان لحظهی دیدنت در این کتاب همچنان همراهم بودند. زیرا، همه درون خود شاهزاده یا شاهدختی برای دوستداشتن دارند. حتّی آنجایی که خام و...
عنوان: شاهزادهی شاهدخت
نویسنده: تهمینه ارجمندپور
ژانر: عاشقانه
ناظر: @malihe
خلاصه:
رمان «شاهزادهی شاهدخت» روایتگر زندگی دختری است که در میان سُنَّتها و باورهای خانوادگی سختگیرانه رشد کرده، امّا دلش در جستوجوی مسیری متفاوت است. آشنایی ناگهانی او با پسری خارج از دایرهی این باورها،...