من میان هیاهوی جمعیتی سیاه پوش ایستاده بودم
لبخدهای خبیثانه را میدیدم
نقاب مهربانی را میدیدم
شمشیر در دستشان
و تظاهر به داشتن دست دوسیشان را میدیدم..
من میان این جمعیت زنده کشه مرده پست
میان این جماعت نقاب زن
با ترس ایستاده بودم
نفسم در سینه حبس بود و قلبم چون سیر و سرکه میجوشید
آری اعتراف...
ببین مرا از کجا به کجا رساندی؟ ببین..
روی زمین سنگی زانو زده بودم
قطرات اشکم با شوق خود را روی زمین سنگی پرت میکردند
خورشید سوزانتر از همیشه بود و لبخند میزد..
ابرها به حالم اشک نریختند ..
رهگذر ها لگدی زدند و از رویم رد شدند..
حتی بهترین هایم
بدترین را کردند برایم
با نگاهشان تیر زدند به قلبم...
راستش را بگویم اگر واقعی ببینیم همه سیاهند
اگر با عشق ببینیم همه سفیدند
اگر بی تفاوت ببینیم همه خاکستری
درواقع نگاه ما مردم را نشان میدهد
با بدی نگاه کنیم بد خواهند بود
با خوبی نگاه کنیم خوب
من با عشق نگاه می کنیم
بی منت عشق می ورزم تا انها نیز عاشق شوند
نفرین بر من
اگر جز تو عاشق دیگری شویم
نفرین بر من
اگر پشت کنم بر تو و برون
نفرین بر من
اگر باز نبینمت
نفرین زمین و زمان و جهان بر من
اگر فقط یک بار
یک بار
فراموش کنم تو بودی که مرا ساختیو از عشقت لبریزم کردی
تا پای جان نه
حتی زمانی که مردم نیز
عاشقانه
عاشقت خواهم ماند
نفرین بر من
اگر جام عشقت...
عاشقی اگر گناه است
من بزرگ گناهکارانم
عاشقی اگر مجازات دارد
من طالب مجازادتم
اگر عاشقی زندان دارد
من به دنبال آن زندانم
اگر عاشقی آخرش مرگ است..
من آفریده شده ام تا بمیرم