نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    هر چهار نفر وارد قلعه شده بودند. فریبرز با شوق بیشتری تماشا می‌کرد هر چند ابراهیم چون برای اولین بار بود به آنجا رفته بود خوشش آمده بود و تقریباً تنها قدم می‌زد. پریچهر و زهراخانم باهم بودند. فریبرز هم تنها برای خودش می‌چرخید. پریچهر نیم‌نگاهی به ابراهیم انداخت و گفت: دیشب بعد از اون دعوا هیچی...
  2. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ماشینی که پریچهر در خرم‌آباد داشت یک پژو پارس سفید بود. برای اینکه خودش را از رانندگی معاف کند از پیشنهاد فریبرز که می‌خواست با ماشین ابراهیم بروند استقبال کرد. پس ماشین‌ها را جابه‌جا کردند و همگی با ماشین مشکی که فعلا به نام ابراهیم تمام می‌شد راهی یه گردش روزانه شدند. ابراهیم رانندگی می‌کرد و...
  3. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهرا خانم گفت: کار خوبی کردی؟ حالا هم صبحی ورمیداری میبری حسابی می‌گردونیمون اگه می‌خوای شب بیایم خواستگاریت. پریچهر هم آرام خندید و گفت: شما بهش گفتید گل بگیره؟ - نه والا، خودش یه جا واستاد رفت این سبد گل قشنگ گرفت اومد. خب دیگه یه بار ازدواج کرده میدونه چیکار باید بکنه. ولی خدایش حال کردی...
  4. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    صبح بعد از نماز باز دوباره خوابید و خوابش برد اما این بار با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد. تا چشم باز کرد روشنایی آسمان چشمش را زد. دست دراز کرد و گوشیش را از روی میز کوچک کنار تخت برداشت. اسم مادرش را که دید جوابش را داد: سلام مامان. طیبه جواب سلامش را داد و گفت: خواب بودی؟ نه دیگه...
  5. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    نگاهش به سوی میثم برگشت و تازه متوجه شد که آنها برگشته بودند. از ورای شانه میثم نگاهش به پریچهر که رنگ از رویش پریده بود و اگر کسی به دادش نمی‌رسید زمین می خورد افتاد و خطاب به زهرا خانم گفت: خاله جان، انگاری پریچهر خانم حالشون خوب نیست. بقیه تازه متوجه پریچهر شده بودند. دقایقی بعد همگی داخل...
  6. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم احساس خوبی از این کسی می‌گفت اقوام پریچهر هست نداشت و با توجه به مزاحمتی که امروز صبح برادرشوهر سابق پریچهر برایش به وجود آورده بود هشیاریش را بالا برد. در گشود. مجید پشت در بود. او نمی شناختش اما تا چشمان برافروخته مجید را دید حدس زد باید شری در راه باشد. نگاهی روی صورت مجید چرخاند و...
  7. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم بعد از اینکه ساک‌هایشان را داخل آورد وارد اتاق شد. ساکش نزدیک در اتاق گذاشت و چراغ روشن کرد. اتاقی نسبتاً بزرگ و زیبا با پنجره‌ای رو به حیاط. تخت‌خواب نزدیک پنجره بود. یک میز توالت و کمد لباس که نشان می‌داد یک ست کامل چوبی زیباست. رو تختیش آبی بود. تا مقابل آینه پیش رفت. عروسکی دست دوز و...
  8. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر مثل همیشه دلش شکست و ناراحت شد اما حرفی نزد‌. می‌دانست آنها حرفش را نمی‌فهمند وگرنه حرفهای زیادی برای زدن داشت که آنجا هم جایش نبود. نگاهش روی سبد رز سفید قشنگی که روی اپن آشپزخانه گذاشته بود نشست. اولین بار بود که از دست مردی گل می‌گرفت و آن چشمکی که ابراهیم صمیمانه تحویلش داد دلش را...
  9. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم که سبد گل را در دست داشت به خانم‌ها که رسید با همسرمیثم، فرزانه احوالپرسی کرد و بعد از اینکه سلامی به پریچهر داد و سبد گل را به سمتش گرفت و گفت: تقدیم شما خانم! و با شیطنت چشمکی را هم ضمیمه‌اش کرد. پریچهر هر چند تمامش نقش بود اما از این حرکت ابراهیم دلش غنج رفت. لبخندی روی لبش نشست و سبد...
  10. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    در مسیر، ابراهیم با دیدن گل‌فروشی ایستاد. به خیالش نمی‌بایست دست خالی می‌رفتند. با گفتن زود برمی‌گردم از ماشین پیاده شد و به سوی گلفروشی رفت. زهرا خانم راضی لبخندی به ل*ب نشاند و گفت: باریکلا! خیلی زود با سبد گل طبیعی کوچکی برگشت. گل‌های که تا داخل ماشین نشست بوی آن در فضای ماشین پیچید. فریبرز...
  11. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم از اینکه ناراحتش کرده بود ناراحت بود. برای همین خواست حرفی بزند که پریچهر متوجه شود از چیزی نمی‌ترسد برای همین گفت: پریچهر خانم من از هیچ دردسری نمی‌ترسم. آرامش زندگی من وصل به وجود خداست که همیشه هست و خواهد بود. هر دردسر و اتفاقی هم سر راهم قرار بگیره به فال نیک می‌گیرم. شما گفتید در...
  12. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم همینطور که بین قفسه‌های مغازه می‌چرخید جوابش را داد: شاید کسیه که از ازدواج شما سود نمی‌بره. خودمم همین فکر دارم. در هر حال، امیدوارم به زودی شرش از سرم کنده بشه. جسارته که سوال میکنم چند ساله شوهرتون فوت کردن؟ پریچهر کمی مکث کرد و بعد جوابش را داد: سیزده سال! - یعنی سیزده سال که...
  13. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم بدون اینکه خودش بخواهد نگران شده بود و نمی‌دانست باید حرفی به خانم سعادتی که مشغول صحبت با پسرش در رابطه با انجام تکالیفش بود بزند یا خیر. فریبرز داشت با مادرش چانه می‌زد که این چند روز مسافرت از او نخواهد که به فکر کتاب و درس مدرسه باشد. وقتی خانم سعادتی حریف استدلال‌های پسرش نشد خطاب...
  14. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر با پا محکم به دبه جلوی پایش زد و گفت: دبه‌ت بردار و گورت گم کن از اینجا برو. من با هر کسی دلم بخواد ازدواج می‌کنم. این را گفت و به سمت دفترش برگشت. مجید عصبانی باز فریاد زد: می‌بینیم که با کی ازدواج می‌کنی! و با پا محکم به دبه بنزین مقابل پایش زد. دبه دمر شد و بنزین کف سالن پخش شد. آقا...
  15. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم اما در جوابش گفت: اونقدرا بی‌پول نبودم که نتونم هزینه‌های جاری پرداخت کنم. بله قصد توهین نداشتم ولی این چیزا داره به خواست و درخواست من اتفاق میفته پس همه هزینه‌هاش هم به عهده من. آقا ابراهیم من باز باهاتون تماس می‌گیرم می‌بخشید باید برم. باشه خداحافظ! و ابراهیم قبل از قطع شدن تماس،...
  16. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم نیم‌نگاهی به فریبرز انداخت و سوالش را پرسید: خانم سعادتی شوهر سابق پریچهر خانم فوت کردن یا جدا شدن؟ - فوت شده، توی سانحه تصادف. ابراهیم زیر ل*ب خدا رحمتشان کند را گفت اما خانم سعادتی با لبخند پهنی گفت: بهتره خاله زهرا صدام کنی. اسمم زهراست. یهو بد می‌شه بگید خانم سعادتی. ابراهیم با...
  17. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    بعد از یک ربع معطلی بالاخره خانم سعادتی را همراه با یک پسر چهارده پونزده ساله‌ای که ساک کوچک مادرش را حمل می‌کرد دید. ابراهیم سریع از ماشین پیاده شد اما قبل از اینکه حرفی بزند همان پسر با شیطنت و ل*ب خندان گفت: سلام پسرخاله، چطوری؟ ابراهیم ماتش برد اما خانم سعادتی بلند خندید و گفت: سلام آقا...
  18. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ماشین را آرام به حرکت درآورد و راه افتاد. برای اولین بار بود این مدل ماشین را سوار می‌شد برای همین با احتیاط می‌راند تا قلق رانندگی با آن به دستش بیاید. برای رسیدن به آدرسی که خانم سعادتی داده بود تقریباً یکساعتی معطل شد. چون خانه‌اش در یک آپارتمان در شرق تهران بود و ساعتی که به آنسو راه افتاد...
  19. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    تعدادی کادو در سایزهای مختلف روی میز عسلی چیده شده بود که خدمتکار گفت: خانم اینا رو گفتن باید ببرید. یه سری وسایل هم هست که متعلق به شماست و خانم برای شما گرفتن. داخل اتاقتون گذاشتم. نگاهش را به او داد و گفت: چی هستن؟ - یه سری وسایل، فکر می‌کنم باید ازشون استفاده کنید. تا شما وسایلتون بردارید...
  20. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم مدتی فقط نگاهش کرد و بعد فقط گفت: نه! و حتی از او خداحافظی هم نکرد و به سوی تاکسی که منتظر ایستاده بود رفت و صندلی جلو در کنار راننده نشست. تاکسی که حرکت کرد راحله باز با حرص پا زمین کوبید و با خودش گفت: نشونت میدم آخر کی برنده میشه غد یه دنده! *** در تمام طول مسیر فکر و ذکرش درگیر...
عقب
بالا پایین