نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    نقد کاربر نقد رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی

    نام رمان : فریادهای در گلو مانده نویسنده: م.صالحی ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه:دختری به نام هیوا ، از خانواده ی از هم پاشیده که به تازگی زندگی مشترک خودش هم متلاشی شده است و با دوستش به تنهایی زندگی می کند، یک اتفاق دوباره او را با خانواده ی مادرش پیوند می دهد، عشقی به ظاهر ممنوعه شکل می گیرد و...
  2. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا نگاهش را به مسیر رفتن مادرش داده بود و باز داشت توی افکارش غوطه می‌خورد که رها دست به شانه‌اش گذاشت و گفت: - به نظر من مادرت مقصر نیست، نباید باهاش این‌طور رفتار کنی. هیوا با تلخی دست رها را از روی شانه‌اش کنار زد و از ماشین پیاده شد، یوسف در حال صحبت با راننده‌ی ماشینی بود که با او تصادف...
  3. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** هیوا بی‌توجه به این‌که یوسف و مادرش منتظر آن‌ها هستند بین رگال‌ لباس‌های توی مغازه می‌چرخید و گاهی لباسی را از رگال بیرون می‌کشید و نظر رها را می‌پرسید، رها که نزدیک خروجی مغازه ایستاده بود گاهی نگران بیرون را نگاه می‌کرد، هیوا باز تاپ زیبای زنانه‌ای را از رگال چرخان بیرون کشید و گفت: - رها...
  4. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مسیر رسیدن به بیمارستان به سکوت طی شد، یوسف با ماشین وارد پارکینگ بیمارستان شد و همگی به سمت ساختمان اصلی بیمارستان به راه افتادند، تا وارد بیمارستان شدند هر کدام‌ از پرسنل که یوسف را می‌دیدند با احترام و دکتر دکتر گفتن به او ابراز ارادت می‌کردند و یوسف با بعضی‌ها دست می‌داد و با بعضی دیگر با...
  5. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا روی صندلی مخصوص خون‌دهی نشست و آستین لباسش را بالا زد، همیشه از آمپول و خون ترس داشت پرستار بالای دستش را بست تا رگش را بهتر ببیند، هیوا تا سرنگ را دید چشم‌هایش را بست و رویش را برگرداند، جیران درست در کنار صندلی ایستاده بود، وقتی هیوا با ترس رویش را برگرداند آرام دستش را روی دست دیگر هیوا...
  6. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا وقتی یوسف و رها را دید که در کنار هم قدم‌زنان به سمت آن‌ها می‌آمدند لبخند پهنی روی صورتش نشست و آرام با خودش چیزی گفت. یوسف و رها تا به آن‌ها رسیدند قبل از این‌که یوسف حرفی بزند هیوا جلو پرید و با ذوق گفت: - کجا رفته بودید، هان؟ اما یوسف ذوقش را با اخمی خفه کرد و خطاب به خواهرش گفت: -...
  7. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا رسیدن به ماشین با جیران صحبت کردند و جیران اصلاً متوجه نشد که هیوا او را سرکار گذاشته است، همگی سوار که شدند، یوسف بدون هیچ حرفی حرکت کرد و از پارکینگ خارج شد اما بیرون بیمارستان جیران با دیدن ماشین همسرش گفت: - نگه دار یوسف، هوشنگ رسید. یوسف ماشین را کنار کشید و توقف کرد، ماشین مدل بالا و...
  8. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تمام مسیر به سکوت گذشت، یوسف به ساختمان تجاری زیبایی که رسید با ماشین وارد پارکینگ شد و بعد از توقف گفت: - رسیدیم، نمی‌خواید پیاده بشید. و خودش از ماشین پیاده شد، دخترها هم سریع با او همراه شدند، با آسانسور خود را به طبقه‌ی یازدهم رساندند، یوسف به محض خروج از آسانسور به سمت واحدی رفت که کنار در...
  9. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رها نفس راحتی کشید و گفت: - ترسیدم، فکر کردم می‌خواد بزنتت. - جرأتش رو ندارد. رها با خنده‌‌ای سرش را نزدیک هیوا برد و گفت: - ولی خدایی دخترعمه پسردایی عین هم هستید، هردوتاتون خل و دیوونه. هیوا جوابی به رها نداد و همان‌طور که دست به سینه نشسته بود نگاهش را به منشی دوخته بود که چشم از آن‌ها بر...
  10. م . صالحی

    همگانی موقع عصبانیت چیکار می کنید؟

    موبایل و لپ‌تاپ میشکنم الان هم لپ‌تاپم تعمیرگاه:facepalm:
  11. م . صالحی

    مناسبت ســلام بــر محــرم?

    یا اباعبدالله
  12. م . صالحی

    مناسبت هزار و یک اغو*ش در جامه یک خانواده!

    تبریک می‌گم ان شاءالله روز به روز شاهد موفقیت‌های بیشتر کافه نویسندگان باشیم
  13. م . صالحی

    چالش تاپیک اختصاصی تیم دوم| گروه لآژِوَرد

    عالی و بی‌نظیر عکس نوشته‌ها قشنگ بودن:love:
  14. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا وارد پارکینگ شد و به سمت خروجی می‌رفت که با دیدن کسی که از رو به رو می‌آمد پشت ماشینی مخفی شد، آن شیدا بود که تلفنی حرف می‌زد و پیش می‌آمد برای همین متوجه او نشده بود، هیوا در کنار ماشین نشست؛ اما شاید مضمون حرف‌های شیدا برایش جالب بود که گوش‌هایش تیز شد. - علی‌الحساب که با مهریه‌ دستش...
  15. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف دست‌هایش را مشت کرد تا بلکه کمی آرام بگیرد، وقتی عصبانی می‌شد کافی بود کسی با او کل‌کل کند تا به نقطه‌ی انفجار برسد، با چشم‌های پر غضب نگاهش می‌کرد که رها شرایط را درک کرد و دست هیوا را کشید و به سمت ماشین بردش، وقتی در را باز کرد با خواهش گفت: - تو رو خدا کوتاه بیا. هیوا به خاطر خواهش رها...
  16. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سه ساعتی می‌شد که هیوا بیرون رفته بود و رها در حیاط منتظرش نشسته بود. کمی نگران بود با خودش می‌گفت که کاش با او رفته بودم. با باز شدن در خانه، خوشحال از جا برخاست و به سمت در دوید اما با دیدن یوسف که وارد خانه شد خشکش زد. دوباره نگاهی به ساعت مچیش انداخت. شالش را کمی مرتب کرد و جلوتر رفت. یوسف...
  17. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مدتی به سکوت بینشان گذشت، یوسف متوجه شده بود که ناراحتش کرده است اما نمی‌دانست چرا این کار را می‌کند، چون خودش هم قلباً از این موضوع ناراحت شده بود، برای این‌که باز سر صحبت را باز کند گفت: - حدس می‌زنید کجا رفته باشه. رها بدون اینکه نگاهش کند گفت: - نمی‌دونم، ولی شاید یه گوشه دنج و خلوت گیر...
  18. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** هر چند دوست نداشت کارش به کلانتری کشیده شود ولی این اتفاق افتاد. رها هم ناچاراً آمده بود اما شهادت او برای این‌که آن دو جوان اول مزاحمت را شروع کرده بودند پذیرفته نبود. یوسف با سیاوش تماس گرفته بود که سندی بیاورد تا شب را در کلانتری سپری نکند. سیاوش خیلی زود خودش را رساند و وارد کلانتری شد...
  19. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش کلافه پوفی کرد، به موهایش چنگی زد و در حالی که زیر ل*ب غر می‌زد از خیابان گذشت. کمی در پارک چرخید تا بالاخره رها را دید که روی نیمکتی نشسته بود. نزدیکش روی نیمکت نشست؛ رها متوجه‌ او شد اما نه نگاهش کرد نه حرفی زد. سیاوش که نمی‌دانست چه بگوید به سمتش چرخید و گفت: - نمی‌دونم چی باید بگم ولی...
  20. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ماشین سیاوش را مقابل خانه‌ی مادرش دید و همین موضوع که دخترها برگشتند قلباً خوشحالش کرد. وارد خانه شد، مادرش و سیاوش در پذیرایی بودند که با ورود یوسف هر دو برخاستند، به مادرش که سلام داد با صدای آرام پرسید: - توی اتاقشون هستند؟ سیاوش سری تکان داد و گفت: - نه دایی، نیومدند. مردد و ناباور گفت: -...
عقب
بالا پایین