نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    فکر می‌کرد بی‌هوش شده است اما رها داشت ریز آخ و ناله می‌کرد، یوسف نزدیکش نشست و باز غر زد: - حالت خوبه؟ رها به سختی و کمک یوسف نشست و با تندی گفت: به چه حقی بی‌اجازه توی اتاق ما اومدید؟ بی‌اجازه نیومدم، زنگ زدم خودت در رو برای من باز کردی. از این‌جا پاشو. و خواست زیر بازویش را بگیرد که رها به...
  2. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    آب دهانش را بی‌دلیل قورت داد و باز کمی صاف ایستاد؛ دقیقاً خودش هم نمی‌دانست چه باید بگوید و چه می‌خواهد اما خب فقط این را می‌دانست بالا رفتن ضربان قلبش طبیعی نیست وقتی در آن چشم‌های عسلی خیره می‌شود. رها هم حال بهتری از او نداشت، نگاهش را گرفت و گفت: - ببینید آقا یوسف من معذرت خواهی شما رو...
  3. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** هیوا داخل اتاقش بود و رها داشت به مادرجون برای درست کردن شام کمک می‌کرد؛ یوسف هم در پذیرایی از این مبل برمی‌خاست و روی مبل دیگری می‌نشست. از تنهایی داشت حوصله‌اش سر می‌رفت بالاخره از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. رها و مادرجون مشغول صحبت بودند که با ورود یوسف حرفشان را بریدند، یوسف به سمت...
  4. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** حالا که جواب آزمایش مثبت بود و هیوا واجد این شرایط بود. جیران و همسرش آمده بودند تا با هیوا معامله کنند. یوسف با هوشنگ صحبت می‌کرد و بقیه ساکت بودند. موضوع بحث‌ آن‌ها در رابطه با آرزو بود و روندی که آرزو باید برای بهبودی طی کند، هر چند یوسف تخصصش سرطان نبود اما پزشک بود و تا حدودی اطلاع...
  5. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بعد از شام رها ظرف‌های شام را شست و داشت به اتاقش می‌رفت که باز با یوسف رو به رو شد که تازه از دستشویی بیرون آمده بود، خواست از کنارش بگذرد. یوسف با یه قدم بلند راهش را سد‌ کرد و گفت: - پانسمان زخمتون رو عوض کردید؟ رها سر بلند کرد نگاه دلربایش رو در چشم‌های یوسف نشاند و گفت: - نه. فردا کلاً باز...
  6. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف و مادرش سر میز صبحانه بودند. هیوا و رها حاضر و آماده از اتاق بیرون آمدند. رها فقط صبح بخیری گفت و هر دو سر میز نشستند اما هیوا همین‌طور که سرش توی گوشی بود خندید و گفت: - رها این رو ببین. و فیلمی را نشانش داد و هر دو با هم خندیدند. یوسف که زیر چشمی نگاهشان می‌کرد خطاب به هیوا گفت: - به...
  7. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رها باز خندید، خنده‌هایی که لبخند را ناخودآگاه به ل*ب یوسف آورد. مدتی دیگر به حرف‌های رها و هیوا گوش کرد و بعد سوالش را پرسید: - هیوا، این عموبامداد که می‌گویی کیه؟ عمویی به این اسم نداشتی که. هیوا عکس مرد چاق و سیاه چهره‌ای که لباس مخصوص سرآشپزی به تن داشت را به یوسف نشان داد و گفت: - ایشان عمو...
  8. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رها روی صندلی‌های کنار کریدور به انتظار نشست و یوسف فرصت را مناسب دید تا کمی در مورد زندگی هیوا از او سوال کند. در کنارش روی صندلی نشست و بلافاصله گفت: - خب حالا می‌شه... . اما رها با نشستن روی صندلی دیگری، باعث شد یوسف حرفش نیمه بماند، یوسف متحیر این حرکتش بود و نگاهش می‌کرد که رها نگاهش کرد و...
  9. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    وارد حیاط که شدند رها خودش را به هیوا رسانده بود و سر راهش را گرفته بود و با او صحبت می‌کرد. یوسف عقب‌تر ایستاده بود و آن‌ها را نگاه می‌کرد. او خواسته بود که از هیوا آزمایش اعتیاد بگیرند، اما بعد از شنیدن حرف‌های رها پشیمان شده بود. پا از زمین کند و به سمت‌ آن‌ها رفت. هیوا پشتش به او و رویش به...
  10. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به شرکت که رسید بی‌حوصله‌تر از همیشه بود، اما کارهای زیادش این موضوع را نمی‌فهمیدند. کار می‌کرد اما بی‌ذوق و علاقه. بیشتر از هر چیزی به هیوا و گاهی به رها فکر می‌کرد کمی از کارش که سبک شد. وقتی برای استراحت پیدا کرد. روی مبل‌های مقابل میزش لمیده بود و موبایلش را نگاه می‌کرد. چقدر بی‌فکر بود...
  11. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش پوزخندی زد و گفت: - در این رابطه بعداً فکت زمین می‌خوره وقتی بیشتر بشناسیم اما علی الحساب بگو ببینم تخم‌مرغ رو به چند روش پختی که لقب برترین سرآشپزی آسیا رو بهت داد. تا سیاوش این را گفت، چشمان پرحرص هیوا به سمت رها برگشت. رها با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت: - خب چی شده حالا اینجوری نگاه...
  12. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بعد از رفتن رها، سیاوش با شیطنت گفت: - عمو حالت خوبه؟ یوسف که با نگاهش داشت رها را دنبال می‌کرد نگاهش به جانب سیاوش برگشت، از لبخندش همه چیز را خواند برای همین ابروانش در هم شد و گفت: - منظور؟ سیاوش دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفت و با خنده گفت: - من رسماً غلط بکنم، منظوری داشته باشم. یوسف...
  13. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ناهارشان را خوردند، سیاوش تقریباً همه‌ی آن غذای چینی را خورد و از غذاهای دیگر هم کمی خورد. وقتی یوسف دست از ناهار کشیدو برخاست او هم چاره‌ای نداشت جز برخاستن. یوسف در حالی که به سمت قسمت رسپشن رستوران می‌رفت شماره‌ی هیوا را گرفت و بابت اینکه می‌خواهد شخصاً عمو بامداد را ببیند و از اوتشکر کند با...
  14. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بعد از خداحافظی از عموبامداد وقتی از رستوران بیرون آمدند، سیاوش که هنوز داشت از حرف‌های عموبامداد می‌خندید و شماره‌اش را توی موبایلش سیو می‌کرد گفت: - خدایی مرد باحالیه، نه عمو. یوسف سری تکان داد و گفت: - به معنای واقعی کلمه خوش‌مشرب و بذله‌گو. سیاوش با خنده باز گفت: - یه پا استندآپ کمدین واسه...
  15. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بیرون از دستشویی عمومی پارک قدم می‌زد و منتظر بود. سیاوش که از دستشویی بیرون آمد دستی برایش تکان داد، سیاوش راهش را به سمت دیگری کج کرد هیوا به دنبالش دوید و گفت: - حالت خوبه؟ سوالش بی‌غرض بود اما سیاوش جنگی به سمتش برگشت و گفت: - آره خیلی خوبم، با اون غذای کوفتی ماست و قیمه‌ت. هیوا ناراحت گفت...
  16. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    جلوی تلویزیون لمیده بود و یک سریال ترکی را تماشا می‌کرد و پفک می‌خورد. ساعت شش عصر بود، رها از آشپزخانه بیرون آمد و خطاب به هیوا گفت: - همه‌ی اون چیزهای که گفته بودی آماده کردم، حالا باید چیکار کنم؟ هیوا کمی بو کشید و گفت: - سیرش کمه، یه چندتا دیگه پوست بگیر له کن تا بیام. یوسف که روی صندلی...
  17. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    و تا هیوا بخواهد حرفی بزند دستان مردانه‌ی یونس دور گردن هیوا چرخید تا دو سر زنجیر را به هم برساند. گردنبند را به گردنش انداخت. هیوا با خجالت گفت: - ممنونم. یونس لپش را کشید و گفت: - فدات عزیزم. خب بگو ببینم چیکارها می‌کنی، تعریفت رو که زیاد شنیدم، مادرجون می‌گه خواهرزاده‌م بهترین آشپز آسیاست، خب...
  18. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یونس وارد پذیرایی که شد روی مبل دو نفره‌ی که یک سمتش سیامک نشسته بود نشست. همه تقریباً ساکت بودند و منتظر حرفی از جانب یونس بودند. یونس همینطور به سیامک نگاه می‌کرد و سیامک هم نگاهش به سقف بود. جا برای نشستن کم بود. رها و هیوا عقب‌تر ایستاده بودند. یوسف ریز می‌خندید، یونس همینطور که به مسیر نگاه...
  19. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش قیافه‌ی در هم کشید و زیر ل*ب غری زد‌، اما حقیقتی که وجود داشت دلش برای آن ذوق کردن هیوا غش رفته بود و لرزیده بود. زیر چشمی آن‌ها را نگاه می‌کرد که صدای غر زدن آرام شیدا را شنید: - مرده‌ شور ترکیبت رو ببرن دختره‌ی سیاه. این حرف شیدا ناراحتش کرد اما آن‌جا جای بروز دادنش نبود، چشم‌غره‌ی به...
  20. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف سری تکان داد و گفت: - قراره یه سری تغییرات توی شرکت ایجاد بشه. یه مدتی هیوا جان در کنار سیاوش کار رو یاد می‌گیره و سیاوش بعد به سمت دیگه‌ای مشغول می‌شه. سیاوش با چشمان متعجب و قاشقی که از تعجب توی دهانش خشک شده بود یوسف را نگاه می‌کرد. هیوا با شیطنت گفت: - مناسبت شام امشب هم به خاطر همین...
عقب
بالا پایین