نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یونس با لبخندی جلو آمد و باز پیشانی هیوا را بوسید و گفت: - قبل از اینکه بیام فکر می‌کردم قراره یه دختره افسرده و ناراحت رو ببینم اما با دیدنت خیلی خوشحال شدم چون دیدم هیوا یه دختر شاد و حاضرجواب و البته محکم و خودساختیه. از این دخترای لوس و ننر بدم میاد. و با صدای آرام‌تر گفت: - مثل شیدا. و با...
  2. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش هم وارد آشپزخانه شد. فنجان دمنوشش هم توی دستش بود. همینطور که به سمت اجاق گاز می‌رفت گفت: - من بازم از این دمنوش‌ها می‌خوام. مزه‌ش خوب بود. یونس باز سیبی از توی ظرف میوه‌ی روی میز برداشت و به سمت سیاوش پرت کرد و هم‌زمان گفت: - بیا فنجون منم ببر یکی دیگه هم واسه من بریز. سیاوش شاکی به سمت...
  3. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بعد از رفتن مهمان ها؛ هیوا خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت. خانم بزرگ هم داشت داروهایش را می‌خورد و رها در حال کمی مرتب کردن آشپزخانه بود. یوسف هم که برای خاموش کردن چراغ‌های حیاط بیرون رفته بود وارد سالن شد. نزدیک مادرش نشست و گفت: - حالتون می‌زونه؟ - خوبم مادر. یوسف نگاهی به آشپزخانه...
  4. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا در حال حاضر شدن برای رفتن به بیمارستان بود. چون می‌بایست برای انجام پیوند بستری می‌شد. همینطور که لباس می‌پوشید با رها هم که در حال حاضر شدن بود صحبت می‌کرد. - باز بهت سفارش نکنم ها. به عمو بامداد بگو یه آدم حسابی و کار بلد می‌خواهیم. دست بزنش هم خوب باشه که یه جا تله‌ش کردن بتونه از پس...
  5. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا ناراحت در کنار یوسف صندلی جلو نشست و در را به هم کوبید. یوسف هم عصبانی‌تر ماشین را از جا کند و حرکت کرد. سکوت بینشان حاکم بود و هیچکدام حرفی نمی‌زد. یوسف ناراحت بود از رفتار خودش و رفتار رها، ناراحت بود اما غرورش بیشتر از آن چیزی بود که بخواهد اعتراف کند به کار اشتباهش، هر چند هنوز هم از...
  6. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا توسط پرستاری به اتاقی راهنمایی شد. بعد از تعویض لباسش با لباس بیمارستان لبه‌ی تختی نشست. پرستار سوزنی را برای وصل کردن سرم به دستش وصل کرد و از اتاق خارج شد. بعد از رفتنش هیوا موبایلش را برداشت و شماره‌ی رها را گرفت که با دومین زنگ جوابش را داد: - سلام. از همین یک کلمه فهمید که گریه کرده...
  7. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مقابل ساختمانی شیک در نزدیکی همان بیمارستان توقف کرد و خیلی زود از ماشین پیاده شد و خود را به طبقه‌ی هفتم رساند. وارد که شد منشی با دیدنش سریع ایستاد و گفت: - سلام آقای دکتر. ابروی در هم کشید نزدیک میزش شد و گفت: - فریبرز هستش؟ منشی سری تکان داد و گفت: - مراجع دارن. یوسف کلافه به سمت صندلی رفت و...
  8. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف چانه‌اش را خاراند و گفت: - یعنی فکر می‌کنی به من علاقه‌مند شده. - شاید اما اینجور که تو باهاش رفتار کردی، از الان ازت متنفره. یوسف با لبخند ابروی راستش را به زیبایی بالا برد. اما خیلی زود لبخند روی صورتش جمع شد و به فکر رفت. فریبرز دوباره برخاست و گفت: - یکی از مراجع‌ها واسه‌م گز آورده. و...
  9. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    با عجله وارد بیمارستان شد و خودش را به اتاق عمل رساند. فقط خواهرش جیران و مادرش و رها پشت در اتاق عمل به انتظار نشسته بودند. جلو رفت و سلامی داد. مادرش و خواهرش جوابش را دادند اما رها سر به زیر داشت و با موبایلش ور می‌رفت اصلاً سر بلند نکرد. یوسف در کنار خواهرش نشست و گفت: - کی بردنش اتاق عمل؟...
  10. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رها اشک‌هایش را گرفت و با لبخند مهربانی گفت: - خواهر دوستم بیماری سرطان خون داره. پیرزن دلسوزانه آهی کشید و گفت: - خوب می‌شه به لطف خدا. پیرزن خوش صحبت و مهربانی بود و دنبال گوشی می‌گشت برای درد و دل کردن. رها هم دلش را به او سپرده بود و مونس درد و دل‌هایش شده بود. پیرزن همینطور که حرف می‌زد...
  11. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** وقتی به اتاق برگشتند از یوسف خبری نبود اما هنوز جعبه‌های پیتزا روی میز بود. هیوا یکی از جعبه‌ها را برداشت و روی تخت نشست. - ببین رها هر چی فکر می‌کنم می‌بینم شکمم قهر حالیش نیست، پس بهتره بخوریم. رها مبلش را باز کرد تا به حال تختخواب در آید. کفش‌هایش را از پا کند و دراز کشید. هیوا باز از روی...
  12. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** ساعت ده بود که هیوا را مرخص کردند و می‌توانست به خانه برود. مادرش جیران آمده بود تا کارهای ترخیصش را انجام دهد اما قرار بود برای بردنشان به خانه سیامک و خانم بزرگ بیایند. هیوا حاضر لبه‌ی تخت نشسته بود و همینطور که به تاب دادن پاهایش نگاه می‌کرد فکرش درگیر رها بود. جیران و رها هم مشغول صحبت...
  13. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مقابل کافی‌شاپی از تاکسی پیاده شد. وارد کافی‌شاپ که شد، لحظه‌ای ایستاد و نگاهش داخل کافی شاپ چرخاند. پسر جوانی که شاید بیست و دو ساله بود برایش دستی تکان داد. نزدیکش که شد جوان به احترامش برخاست و گفت: - سلام خانوم، خوب هستین؟ رها جوابش را داد و هردو نشستند. آن جوان پیمان بود، جوانی قد بلند که...
  14. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** روی تخت خودش توی اتاقی که در این مدت مشترکاً با هیوا داشت دراز کشیده بود. یوسف هم نزدیکش روی صندلی نشسته بود و فشارش را می‌گرفت. هیوا رو به رویشان لبه‌ی تخت نشسته بود. آرنج‌هایش را به زانوهایش تکیه داده بود و نگران به رها چشم دوخته بود که به هوش بود اما چشمانش را بسته بود. خانم بزرگ هم...
  15. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رامین رفت و یوسف تا دم در همراهیش کرد. وقتی به داخل برگشت و در را بست. فکرش به قدری مشغول شده بود که حوصله‌ی رفتن به داخل را نداشت. در حالی قدم‌زنی بود که سیامک وارد حیاط شد و صدایش زد. - عمو یوسف. نگاهش به سمت سیامک کشیده شد. سیامک به او نزدیک شد و گفت: - برای چی اومده بود؟ - نمی‌دونم خودش...
  16. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا و یونس هردو سر میز نشستند و یونس به محض نشستن با اخمی خطاب به سیامک و یوسف گفت: - شما دو تا ادب یادتون رفته، نباید به بزرگترتون سلام کنید. سیامک مستاصل گفت: - آخه بابا جون... یونس مهلتش نداد و گفت: - آخه باباجون و زهرمار، اول سلام کن بعد حرف بزن. خانم بزرگ همینطور که برایش غذا می کشید گفت...
  17. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** هیوا لبه‌ی تخت نشسته بود و به کراواتی که رها خریده بود نگاه می‌کرد. رها هم رو به رویش لبه‌ی تخت خودش نشسته بود. هیوا سر بلند کرد نگاهش را به نگاه بی‌تفاوت رها داد و گفت: - چرا خودت بهش نمی‌دی؟ - روم نمی‌شه. نمی‌دونم رامین در مورد من چی بهش گفته ولی خب همه‌ی حقیقت رو نگفته چون واسه خودش بد...
  18. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مشغول صحبت بودند که باز زنگ در خانه زده شد، سیامک آیفون را جواب داد و با گفتن سیاوش است دوباره سر جایش نشست. سیاوش تا وارد شد با صدای بلند داد زد: - سلام بر همه. خوشحال باشید که من اومدم. و تا وارد پذیرایی شد پدرش بلافاصله گفت: - تو هیچ معلوم هست کجایی که شب‌ها خونه نمیایی؟ سیاوش همانجا خشکش زد...
  19. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یونس می‌خواست برود اما چون می‌دانست هیوا غروب می‌خواهد برود سیامک را کنار کشید و به او گفت تا بماند و او را برساند. اینطوری هم فرصتی برای حرف زدن با هیوا پیدا می‌کند هم اینکه خانه‌اش را یاد می‌گیرد. یونس بعد از اینکه هیوا را برای یک مهمانی به همراه دوستش به خانه‌اش دعوت کرد از مادرش و بقیه...
  20. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** هر چند می‌خواست خودش برود اما در برابر اصرار خانم‌بزرگ راضی شد تا با سیامک برود. صندلی جلو در کنار سیامک نشسته بود و به خیابان چشم داشت. اما سیامک مرتب او را به حرف می‌کشید. مدتی که به سکوت طی شد، سیامک باز گفت: - هیوا اهل موسیقی هم هستی؟ نگاهش را به سیامک داد و گفت: - آره موسیقی هم گوش...
عقب
بالا پایین