نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا وارد سوئیت شد با دیدنش سوتی زد و گفت: - بابا ایول به عموبامداد، دمش تنوری. چه خونه‌ی قشنگی. رها با یک لیوان چای از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن شاخه گل توی دستش، گفت: - گل از کجا؟ هیوا در حال چرخیدن و دیدن خانه جوابش را داد: - پشت چراغ قرمز سیامک از یکی از این بچه‌ها خرید. رها ابروی بالا برد...
  2. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ساعت تقریباً نه شب بود و هر دو در کافی‌شاپی رو به روی هم نشسته بودند و با بستنی که برای خوردن سفارش داده بودند، بازی می‌کردند. رها هنوز هم توی فکر بود و هیوا از اینکه آن حرف را زده است، ناراحت بود. می‌دانست قلب رها را دوباره شکسته است. سر بلند کرد تا حرفی بزند که همان موقع پیمان که تازه رسیده...
  3. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تمام روز بعد را درون خانه بودند، آشپزی کردند کتاب خواندند و فیلم تماشا کردند. یونس دو بار با هیوا تماس گرفته بود تا مهمانی را به او یادآوری کند و گفته بود که سیامک را برای بردنشان می‌آید. هر چند وقتی فهمیده بود که چه هدفی دارند دیگر نمی‌خواست با سیامک لحظه‌ای تنها باشد اما مقابل یونس نمی‌توانست...
  4. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    کمی از ادکلن را کف دستش اسپری کرد و بو کشید. نمی‌توانست انکار کند که بوی خوبی دارد. کمی به لباسش زد و شیشه‌ی ادکلن را سر جایش برگرداند. ساکت بود که باز سیامک این سکوت را شکست و گفت: - منم گاهی سیگار می‌کشم. بابا می‌دونه ولی به روم نمیاره منم جلوش نمی‌کشم. ولی عمو یوسف به کل مخالف سیگار کشیدنه. -...
  5. م . صالحی

    دیالوگ های ناب

    :rose:به نام خدای کلمات سلام دوستان این تاپیک صرفاً برای معرفی دیالوگ‌های رمان‌های در حال تایپ انجمن هست دوستانی که تمایل دارند می‌توانند تکه‌ی ناب از دیالوگ رمان‌هایشان و لینک رمانشان را اینجا قرار دهند.:rose:
  6. م . صالحی

    دیالوگ های ناب

    - توی جنگ دوست داشتن‌ها اونی برنده می‌شه که قدرتمنده‌تره. پدر شما دخترش دوست داشت من مادرم رو. اون برنده شد چون قدرتمندتر بود. شما هم چون قدرت بیشتری داشتید چون قاعده و قانون داشتید برنده شدید. دل ما ضعیفا هم بمونه با خود خدا. رمان فریادهای در گلو مانده...
  7. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پله ها را بالا رفت و در کنار یونس جای گرفت. و بعد از اینکه احوالش را پرسید گفت: - پس رها خانوم کو؟ - سردرد شدیدی داشت. باید استراحت می‌کرد. خیلی هم عذرخواهی کرد بابت اینکه نتونسته بیاد. یونس با اینکه می‌دانست این یک بهانه است سری تکان داد و گفت: - درد سرش بخوره تو فرق سر یوسف. با این حرفش...
  8. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صحبت‌هایشان گل انداخته بود و ضمن خوردن میوه ، مشغول صحبت بودند اما تنها کسی که بی حوصله‌تر از بود، یوسف بود. یونس بعد از مدتی حرف زدن با شوهر خواهرش جیحون و بقیه نگاهش را به یوسف داد و گفت: - هوی زنگوله، چته تو؟ یوسف کمی روی مبل جا به جا شد و گفت: - میگم کاش آبجی جیران هم اینجا بود. یونس سری...
  9. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یونس باز به پشتی مبل تکیه زد و گفت: - این داداش کوچیکه‌ی من مثل پسر خودمه، نه برادری، می‌خوام واسه‌ش پدری کنم. ولی خود خرش نمی‌فهمه. هیوا باز خندید و یونس گفت: - می‌خواد انکار کنه. دلیلش رو نمی‌دونم. ولی می‌دونم دلبسته شده. یعنی اطلاعاتی که بهم رسیده این رو میگه. رنگ و رخ خودش هم همین رو میگه...
  10. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا نفس عمیقی کشید و گفت: - من و رها توی یه هتل پنج ستاره کار می‌کردیم. کار و درآمدمون خوب بود تا اینکه این محمودی رییس هتل. رها رو دید. اولش خواست از در دوستی وارد بشه رها زیر بار نرفت بعد هم پیشنهاد ازدواج داد. رها بازم قبول نکرد. آخه یارو خیلی پیر بود. یه بار رها رو خواست توی اتاقش توی هتل...
  11. م . صالحی

    دیالوگ های ناب

    - یه بزرگی همیشه می گفت سه تا چیز رو باید به بند کشید اولیش سگ ول دومیش تنبون ول سومیش زبون ول. اولی اگه ول باشه پاچه ت رو می گیره دومی اگر ول بشه آبروت رو می بره . سومی وقتی ول باشه سر و دلت رو به باد می ده. برای همین می گن باید بند این سه تا چیز رو محکم بست. رمان فریادهای در گلو مانده
  12. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بعد از رفتنش، هیوا با خواهش گفت: - دایی تو رو خدا به دایی یوسف هیچی نگید. رها بفهمه من ماجرای زندگیش رو حتی واسه شما گفتم دیگه حتی باهام حرف نمی‌زنه. من فقط می‌خوام راهنماییم کنید که چیکار کنم حالش بهتر بشه. یونس سیگارش را داخل زیر سیگاری که روی میزش بود خاموش کرد و دوباره مقابل هیوا نشست. -...
  13. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    برای اینکه تلفنی با رها صحبت کند به حیاط آمده بود. چندباری که تماس گرفت گوشی‌اش اشغال بود، برای بار سوم بالاخره رها جواب داد: - الو هیوا. - خوبی رها؟ چرا تلفنت اشغال بود. - یه عوضی زنگ زده بود داشتم جوابش رو می‌دادم. هیوا با اخم و نگرانی پرسید: - کی؟ - ژاله. هیوا با شنیدن این اسم متعجب گفت: -...
  14. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا هردو با هم وارد سالن شدند، سیاوش بلند خنده را فریاد کرد و گفت: - انگاری حسابی زدید به تیپ و تاپ هم. دختر عمه چیکار کردی با برادرم نامرد. هیوا ابروی در هم کشید و در جوابش گفت: - برادرت هم مثل تو دست و پا چلفتیه به من چه مربوط. سیامک متعجب به سمت هیوا برگشت و گفت: - هیوا می خوای جوابش رو بدی...
  15. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رها دست به شانه‌اش انداخت و او را به توی آغوشش کشید و گفت: - می‌خوای من به جای تو جوابش رو بدم. - نمی‌دونم. دایی ناراحت نشه. رها نفس عمیقی کشید و گفت: - نباید به خاطر ناراحتی دیگران زندگیت رو نابود کنی. تو علاقه‌ای به سیامک نداری. از طرفی سیامک داره بهت علاقه‌مند میشه و این خیلی بده. باید قبل...
  16. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رها هم بیدار شده بود و داشت بساط صبحانه را حاضر می‌کرد. هیوا وارد خانه شد و باز ماتم زده روی مبل رها شد. رها از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: - چیکارت داشت؟ موبایلش را نشانش داد و گفت: - این رو آورده بود. موبایل خودم درست نشده سیاوش این رو واسه‌م گرفته. رها خودش را به او رساند و گوشی را از دستش گرفت...
  17. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** دو روز را بدون اینکه هیچ کدام از اعضای فامیلش را ببیند طی کردند البته در این دو روز مادرش و مادرجون و یونس برای احوالپرسی چندباری با او تماس گرفتند اما سیامک بیشتر از هر کسی تماس می‌گرفت. هیوا هر بار سعی می‌کرد سرد جوابش را بدهد اما باز سیامک با حرف‌هایش او را به خنده وا می‌داشت و مرتب اصرار...
  18. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف که رفت او هم لیوان آبی برداشت و به سمت اتاق رفت. آرام دستگیره را فشرد و وارد اتاق شد. رها گوشه‌ای از اتاق کز کرده بود و زانوانش را توی ب*غل گرفته بود. سر به زانو داشت گریه می‌کرد وقتی حالش بد می‌شد همینطور گوشه‌ی دیوار پناه می‌گرفت. نزدیکش روی زمین نشست و دست روی موهای پریشانش گذاشت و صدایش...
  19. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا فیلم را با گوشی خودش و با استفاده از واتس‌آپ بدون هیچ توضیح و حرفی برای شیدا فرستاد. هردو در تاریکی با شوق به گوشی موبایل هیوا چشم دوخته بودند. هردو کمی هم مضطرب بودند. هیوا نفس عمیقی کشید و گفت: - چرا انقدر مضطربم؟ - فکر می‌کنی چیکار می‌کنه؟ - نمی‌دونم. - هیوا اگر زنگ زد تموم مکالماتون...
  20. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا باز به سمت یخچال رفت و همینطور که مواد تهیه‌ی شام را روی میز وسط آشپزخانه می‌گذاشت، گفت: - امروز آرزو رو دیدید؟ - آره بیمارستان بودم، مادرت می‌گفت دیروز رفتی ملاقاتش. هیوا لبخندی به روی یوسف زد و گفت: - آره یه سری زدیم با هیوا. احساس می‌کنم آرزو به غیر از موضوع بیماریش از یه چیزی ناراحته؟...
عقب
بالا پایین