نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا توی پله‌ها منتظر سیامک ایستاده بود و آرام به خودش بد و بیراه می‌گفت که بالاخره در اولین و تنها پاگرد پله‌ها او را دید. سیامک هم با دیدنش لبخندی روی لبش جا خوش کرد. از اینکه می‌دید هیوا به انتظارش ایستاده است دلگرم شد که شاید هیوا هم به او علاقه دارد اما هیوا برای موضوع دیگری بیرون آمده بود...
  2. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف کمی فکر کرد و بعد گفت: - شما دوتا چه نقشه‌‌ای کشیده بودید؟ هیوا با ترس گفت: - پرس و جو کردیم دیدیم حتی اگر خیانت هم کرده باشه بازم مهریه‌ش رو می‌تونه بگیره. دایی یونس هم می‌گفت مهریه‌ش بالاست. اون پسری که بهش پول دادیم واسه‌مون این اطلاعات رو جمع کرده می‌‌گفت با اینا میشه تهدیدش کرد که خودش...
  3. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** داخل پذیرایی هر چهار نفر نشسته بودند و ساکت بودند. یوسف این سکوت را شکست و گفت: - دیگه زنگ نزد. یعنی چی شده؟ سیامک نفس عمیقی کشید و گفت: - لابد فهمیده نباید ضعف نشون بده. موبایلش زنگ خورد شماره را نگاه کرد و گفت: - سیاوشه. و جوابش را داد: - الو سلام داداش. - سلام، کجایی؟ سیامک نگاهی به...
  4. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    لحظات به کندی سپری می‌شد. سیامک و یوسف موضوع صحبتشان این بود که چطوری شیدا پای قرار ببرند هر دفعه‌یک جور نقشه می‌ریختند. رها داخل آشپزخانه پیش هیوا بود و با هم صحبت می‌کردند تقریبا کار هیوا تمام بود، که زنگ در زده شد. سیامک در را برای برادرش باز کرد. هیوا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: - میگم میشه...
  5. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مدتی طول کشید تا سیاوش به خودش آمد، اخمی به پیشانی نشاند و انگشتش را به حالت تهدید به سمت هیوا گرفت و گفت: - ببین هیوا، قبلا هم یه بار بهت گفته بودم. من و تو با هم شوخی داریم درست. اما قرار شد دیگه در مورد شیدا با من شوخی نکنی. این حرف های مسخره ت هم نشنیده می گیرم. هیوا از جا برخاست و عصبی و...
  6. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیامک که از اتاق بیرون آمد، کمی توی فکر بود و چیزی که فکرش را مشغول کرده محمد نامی بود که با هیوا تماس گرفته بود. سیاوش به کل داغون شده بود. سیگاری بین انگشتانش روشن بود و مبهوت خیره به تلویزیونی که صدایی نداشت بود. یوسف هم ساکت بود و هر چند از سیگار کشیدن سیاوش راضی نبود اما در آن شرایط...
  7. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف عصبی چنگی به موهایش زد و گفت: - چرا تو همیشه باید توی شرایط بد بری روی عصاب من؟ هیوا تلخ‌خندی به ل*ب زد و گفت: - دایی موبایل من رو بده. یوسف موبایل را از جیبش بیرون کشید و به سمت هیوا گرفت. هیوا هم بعد از گرفتن موبایلش از آشپزخانه بیرون زد و ضمن اینکه به سمت اتاق خوابش می‌رفت، شب‌بخیری گفت...
  8. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** ساعت دوازده بود به آدرسی که یوسف داده بود ، رسیدند. ساعت یازده صبح بود و یوسف از ساعت هشت یک بند تماس گرفته بود تا آنها را از خانه بیرون کشیده بود. رها تا از تاکسی پیاده شد ، غرغرکنان گفت: - میگم زورگوئه میگی نیست. از ساعت هشت صبح یه ریز رفته روی مخ ما. هزار بار گفتم تلفنت خاموش کن بذار...
  9. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** یک ساعت بعد هر پنج نفر از دفتر وکیل بیرون آمدند. توی آسانسور بودند که باز موبایل هیوا زنگ خورد و همه‌ی نگاه‌ها به سمتش رفت. یوسف پرسشگر پرسید: - کیه؟ و هیوا خیلی جدی گفت: - موبایل شما زنگ می‌خوره من می‌پرسم کیه؟ یوسف باز اخم مهمان پیشانی‌اش شد و گفت: - منظورم این بود شیداست؟ هیوا تماسش را...
  10. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا آب دهانش را قورت داد و تماس را وصل کرد. - الو. منتظر شنیدن صدای تند شیدا بود اما به جای آن بغض شیدا در پس تلفن شکست و گفت: - الو، هیوا. چرا جوابم رو نمیدی؟ تو رو خدا. تو رو خدا به سیاوش حرفی نزن. بذار واسه‌ت توضیح بدم. گیج بود از شنیدن آن گریه‌ها، ساکت بود که باز شیدا گفت: - هیوا صدام رو...
  11. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا نزدیکش شد و گفت: - هان؟ اخم محمد به جانش نشست و گفت: - کدوم از این آقایون داییته؟ قبل از اینکه هیوا حرفی بزند یوسف به سمتش به راه افتاد و گفت: - من داییش هستم، یوسف از آشناییت خوشوقتم و دستش را به علامت دست دادن به سمت محمد گرفت. محمد بدون اینکه دستش را جواب بدهد از ورای شانه‌اش به سیامک و...
  12. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مدتی به سکوت گذشت تا سیاوش این سکوت را شکست و گفت: - کارم به کجا کشیده که گوه خوردن زن من رو همه خبردار شدن؟ لعنت به من ، لعنت به دل من. و موبایلش را از جیب بیرون کشید و گفت: - لازم نیست هیوا برای من کاری بکنه، خودم می‌دونم چطوری باهاش برخورد کنم. یوسف به سمت عقب چرخید و موبایل را از دستش بیرون...
  13. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف با عمو بامداد صحبت می‌کرد و می‌خواست کسی چیزی نفهمد. هیوا و محمد با کمک شیدا، رها را به اتاقی که در قسمت آشپزخانه برای استراحت پرسنل رستوران در نظر گرفته بودند، بردند. عمو بامداد بعد از این‌که سری به دخترها زد برای این‌که شیدا متوجه نشود از اتاق بیرون رفت و دوباره با گوشی سیاوش تماس گرفت...
  14. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    شیدا به همین دل‌داری احتیاج داشت. وقتی رها این‌گونه با او مهربان رفتار کرد، از جا برخاست و در کنار رها نشست. سر بر شانه‌اش گذاشت و هق‌هق گریه‌اش به هوا برخاست. هیوا اما عصبانی برخاست و از اتاق بیرون زد. محمد که نزدیک در ایستاده بود با دیدنش به سمتش رفت و گفت: -هیوا، چی شده؟ -هیچی! من می‌رم...
  15. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    وقتی به سمت خانه برمی‌گشتند، تمام طول مسیر، ماشین سیامک هم به دنبال آنها بود. مقابل‌ خانه که توقف کرد؛ یوسف عصبانی از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین خودش رفت تا برود. هیوا زودتر از همه پیاده شد و در را باز کرد. محمد ایستاده بود خانه را نگاه می‌کرد و با رها حرف می‌زد. هیوا وارد خانه شد. در خانه‌ی...
  16. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    آقایون توی پذیرایی نشسته بودند و یوسف داشت موضوع را توضیح می‌داد. محمد هم داخل آشپزخانه پشت میز ناهارخوری نشسته بود. با هر جمله‌ای که از یوسف می‌شنید، پوزخندی می‌زد و چیزی زیر ل*ب زمزمه می‌کرد. رها که از اتاق بیرون آمد، سیامک حال هیوا را پرسید: - حالش چطوره؟ قبل از اینکه رها جوابی بدهد، محمد از...
  17. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** سیاوش تلفنی با عمو بامداد مشغول صحبت بود .وقتی تماسش را قطع کرد، سیامک گفت: - چی شد؟ - می‌گه طبقه پایین رو به یه زن و شوهر اجاره داده که برای دو سه هفته‌ای‌رفتن خارج از کشور. می‌گه شاید کلید خونه‌شون رو دادن به یکی از آشناهاشون. گفت تماس می‌گیره پیگیری می‌کنه بهمون خبر می ده. یوسف خطاب به...
  18. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    محمد ابرویی بالا انداخت و گفت: - راضی به زحمت شما نیستیم! سیاوش نگاهش را به سیامک داد و گفت: - بهتر نیست بریم سیامک؟ سیامک هنوز می‌خواست بماند چون نگران هیوا بود. دستی به ته‌ریشش کشید و گفت: - حالا می‌ریم. چند دقیقه دیگه باشیم ببینیم حال هیوا مساعد هست یا نه؟ باز اخم‌های‌محمد در هم شد و گفت: -...
  19. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** با لگدی که هیوا حواله‌اش کرد و فریادی که زد از خواب پرید: - هوی پاشو ممد! ترسیده توی رختخواب وسط پذیرایی نشست و خواب آلود به هیوا که دست به کمر، بالای سرش ایستاده بود چشم دوخت: - درد بی درمون! و دوباره دراز کشید. هیوا وارد آشپزخانه شد و داد زد: - ما رفتیم نگی بهت نگفتیم! محمد اما انگار صدایش...
  20. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** شیدا برگه را که امضا کرد، باز اشکش را گرفت و نگاهش را به هیوا داد و گفت: - تموم شد! حالا باورتون می‌شه من قصد اخاذی از سیاوش رو نداشتم؟ هیوا و رها نگاهی به هم انداختند. شیدا نگاهش روی هردو چرخید و گفت: - کمکم می‌کنید که؟ رها سری تکان داد و گفت: - آره! فقط باید به آدم‌هامون بگیم که باز هم از...
عقب
بالا پایین