نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ساعت پنج صبح بود و هنوز خبری از رها نشده بود. به اصرار یونس؛ هیوا راضی شده بود که به خانه بروند. همگی خانه‌ی مادرجون بودند. هیوا کز کرده بود روی مبلی و چشم به ساعت داشت. چشمانش از شدت گریه ورم کرده بود و سرخ شده بود. مادرجون با یک لیوان معجون، از آشپزخانه بیرون آمد. او هم چشمانش نم اشک داشت...
  2. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نزدیکش روی صندلی نشست و فقط نگاهش می‌کرد و آرام با او حرف می‌زد: - آدم‌ها وقتی یکی رو از دست میدن می‌فهمن چقدر سخته نبودن اون یه نفر، تا وقتی بودی، اذیتت کردم و آزار دادم، نمک روی زخم روحت پاشیدم. تو فقط ریختی تو خودت و گریه کردی، وقتی هیوا گفت ممکنه خودت رو بکشی، فقط از خدا می‌خواستم یه بار...
  3. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    وارد بخش شدند، یوسف مقابل اتاقی، نگران در حال قدم‌زنی بود. با دیدن هیوا و سیامک به سمتشان آمد و گفت: - چطوری هیوا؟ - خوبم، می‌خوام برم پیش رها. - الانن برادرش پیششه! هیوا سری تکان داد و از کنارشان گذشت. چندتقه‌ای به در زد و وارد اتاق شد. رها روی تخت دراز کشیده بود و روی صورتش هنوز ماسک بود و...
  4. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    در اتاق باز شد و دکتر جوانی که همان هومن بود به همراه پرستاری وارد اتاق شد، رها کمی خود را جمع و جور کرد و سلامی به او داد. هیوا هم جلو آمد و به دکتر سلام داد. هومن سلام هر دو را به گرمی جواب داد و بعد خطاب به رها گفت: - چطورید؟ - احساس می‌کنم خوبم. هومن او را معاینه کرد و ضربان قلب و نفس...
  5. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** رها را برای عکس‌برداری از ریه‌اش برده بودند و یوسف با او رفته بود. رضا هم توی حیاط بیمارستان بود و تلفنی با پدرش صحبت می کرد. اما هیوا همان‌جا درون اتاق رها، روی مبلی نشسته بود. پاهایش هم روی مبل جمع کرده بود و همین‌طور که با حرص به تلویزیون چشم دوخته بود، کامپوت می خورد و زیر ل*ب فحش می‌داد...
  6. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** تنها توی اتاقش بود و انتظار آمدن هیوا را می‌کشید که برای آوردن لباس‌هایش به خانه رفته بود. روی تخت‌اش نشسته بود و با برس کوچکی که هیوا برایش گرفته بود در حال شانه زدن موهای بلندش بود. ضرباتی به در اتاق خورد که خورد خیلی سریع روسری صورتی کوچک لباس بیمارستانی را روی سر انداخت و بفرمایدی گفت...
  7. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف توی راه‌رو در حال قدم زنی بود که رضا با برگه‌ی در دست به او رسید و گفت: - آقا یوسف چرا حساب نمی‌کنن، رفتم گفتن حساب شده. یوسف با لبخندی نگاهش کرد، رضا با همین لبخند دستش را خواند آرام ضربه‌ای به شانه‌اش زد و گفت: - یکی طلبت. و خواست به سمت اتاق برود که یوسف بازویش را گرفت و گفت: - هیوا...
  8. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** سیامک با ماشینش وارد خانه شد و درست پشت ماشین سیاوش پارک کرد. از ماشین پیاده شد و پله‌ها رو بالا رفت. پشت در که رسید صدای جر و بحث پدر و برادرش را شنید. لحظه‌ای تامل کرد و بعد وارد شد. یونس عصبانی داشت داد می‌زد: - سیاوش یه کلام ختم کلام. فقط یه بار دیگه اسم شیدا رو بیاری از این خونه پرتت...
  9. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** رها باز هیوا را در آغو*ش گرفت و زیر گوشش گفت: - قرار نبود از هم جدا بشیم بی‌معرفت. هیوا هم با شیطنت گفت: - الکی ننه من غریبم بازی در نیار، برای سه شنبه هفته بعد بلیط گرفتن، همه‌مون میایم. رها ریز خندید و از آغو*ش هیوا بیرون آمد. نگاه‌ی به یوسف و رضا که با هم مشغول صحبت بودند انداخت. دست هیوا...
  10. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا وارد خانه شد و در را پشت سرش بست بغض‌اش شکسته شد. نشست و سر به روی زانو گذاشت و تا یک ساعت فقط گریه کرد. با صدای زنگ موبایل‌اش سر از روی زانو بلند کرد، موبایل‌اش را از کوله پشتی بیرون کشید. اسم سیامک روی صفحه‌ی گوشی او را ناراحت‌تر کرد. بدون اینکه جواب دهد. گوشی را همان‌جا گذاشت و برخاست...
  11. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیامک و سیاوش هردو ساکت بودند و هر دو به هیوا فکر می‌کردند. سیامک فکرش درگیر سیگارهای دود شده و موهای کوتاه شده‌ی هیوا بود و در ذهنش به دنبال دلیل می‌گشت و سیاوش به تلخی که به کام هیوا ریخته بود. هیوا خودش را سرگرم کارش کرده بود و گاه‌ی قطره اشکی روی صورت‌اش می‌چکید. نگاه‌اش به سمت پذیرایی کشیده...
  12. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    در طول مسیر، هیوا که صندلی عقب نشسته بود نگاه‌اش خیابان را می‌کاوید. درست پشت صندلی سیاوش نشسته بود و تصویرش داخل آینه ب*غل ماشین افتاده بود. سیاوش نگاه‌اش میخ آن تصویر درون آینه بود و می‌دانست این دل لرزیدن‌ها و نگاه‌ها برایش ممنوعه‌ است چون دیگر او متعلق به برادرش است اما دست خودش نبود...
  13. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    وارد خانه که شدند، سیامک زود از ماشین پیاده شد و در عقب را برای هیوا باز کرد. هیوا ضمن پیاده شدن گفت: - این ادبت من‌رو کشته؟ سیامک دوباره روی در تکیه زد و نگاه‌اش در چشمان هیوا نشست و مهربان گفت: - وقتی حرف می‌زنی، دلم می‌خواد ساعت‌ها بشینم و حرفات رو گوش کنم. هیوا کنار آمد و در را کشید که سیامک...
  14. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا سر به زیر انداخت. مدتی به سکوت گذشت. یونس کمی به سمتش چرخید و گفت: - ببین هیوا دخترم، این پسر عاشقه، آدم عاشق هم احساسی تصمیم می‌گیره ما که نباید بذاریم خودش رو بندازه توی چاه. شیدا ثابت کرد اصلاً زن زندگی نیست. هیوا سر بلند کرد و گفت: - دوستش داره دایی، اذیتش نکنید. به قدری مظلومانه و با...
  15. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    وارد اتاق کار یونس شد و در را پشت سرش بست و با شوق گفت: - دایی خدایی باورم نمی‌شد حرفم رو قبول کنید. یونس پشت میز بزرگش نشست و گفت: - مگه می‌شه من به تو نه بگم دختر، هر چند می‌دونم این سیاوش آخر پشیمون می‌شه. هیوا سر به زیر انداخت. ناراحت می‌شد از این حرف، هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست شکست سیاوش را...
  16. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یونس از جا برخاست و گفت: - خب بذارید دخترم هیوا رو بهتون معرفی کنم. هیوا جان از امروز عضوی از خانواده‌ی ماست. و به سمت هیوا که ایستاده بود آمد و دستش را کشید و بالا آورد و همزمان گفت: - اینم نشون... . اما از این شتاب کشیدن دست رها، انگشتر که گشاد بود از توی دست هیوا درآمد و به سمت دیگر اتاق پرت...
  17. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش هم که از اتاق بیرون رفت، سیامک به سمت هیوا چرخید. خوشحال نفس عمیقی کشید و گفت: - خوب... خوب. هیوا از شرم سر به زیر داشت، سیامک هم نمی‌دانست چه باید بگوید. فکر نمی‌کرد در چنین شرایطی تا این حد خجالتی باشد. هیوا داشت با انگشتر گشاد توی دست‌اش بازی می‌کرد. سیامک نزدیک‌اش شد و آرام گفت: - باید...
  18. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** هردو در کنار هم ل*ب ساحل قدم می‌زدند. رها سر به زیر داشت و چشمان‌اش بارانی بود. هیوا هم با انگشتری که حالا اندازه‌ی دستش بود ور می‌رفت. رها به یک‌باره ایستاد. هیوا چند قدم جلوتر متوقف شد و به جانبش برگشت و گفت: - چی شد؟ رها با چشمان گریانش گفت: - من می‌گم، من همه چیز رو به همه می‌‌گم. به سوی...
  19. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هر چهار نفر ساکت به دریا نگاه می‌کردند. سیامک نیم نگاه‌ی به هیوا انداخت. سرش را نزدیک گوش هیوا برد و گفت: - می‌خوای بریم تنهاشون بذاریم. شاید بخوان با هم حرف بزنن. هیوا جنگی به سمتش برگشت و گفت: - یه جوری حرف نزن که فکر کنم به فکر دیگرانی نه به فکر خودت. سیامک باز خوشحال شد و بلند خندید. یوسف...
  20. م . صالحی

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف به سمت رها که حالا به انتظارش ایستاده بود رفت. دسته‌گل را به سمت‌اش گرفت و بوسه‌ای که روی لپش نشاند صدای کف و هل‌هله‌ی زنان دیگر را درآورد. رها با ناز دستی به کراوات یوسف کشید و آرام گفت: - فکر نمی‌کردم این رو برای امشب ببندی؟ یوسف سرش را نزدیک گوش رها برد و گفت: - اولین هدیه از عشقمه، چرا...
عقب
بالا پایین