همه جا شلوغ بود و آدمها مثل موجی بیپایان در راهروها جابهجا میشدند. من اما انگار درون تندیسی از درد یخ زده بودم؛ نه میتوانستم درست تکان بخورم، نه حرف بزنم. چشمم مادرم را دید که ایستاده و نگران نگاهم میکند؛ آن نگاهش مثل چراغی در دل تاریکی بود.
تخت مرا کنار تخت دیگری گذاشتند و با کمک مادرم و...