میلاد گفت:
_ چشم آقا.
و از جایش بلند شد.
_ الان نیاز نیست بیاریش اینجا. الان فقط باید بیگناهی خودتو ثابت کنی.
_ آقا هر کاری بگید میکنم.
_ به خواهرت زنگ بزنه. باهاش قرار بذار. تو کافه خودمون که امنه. ببین قضیه از چه قراره. نتیجه کالبد شکافی رو بفهم بعد بیا اینجا. فهمیدی یا نه؟
_ بله آقا...
حدیث خانم سلامم خوبی؟
من یه سوال داشتم
چرا صدای بوق بوق منظم؟
چرا صدای بوق منظم نه.
این جمله خیلی رو مخم رفته بود😂😭
ولی در کل رمان قشنگی بود
قشنگی قلم شما دیگه ثابت شده هست.🐢
پشت پنجره رو به فضای یخزده بیمارستان ایستاده بود، نیشخند زد.
به روزی که عینک به چشم زده بود و مدادهایش را داخل موی گوجهایش فرو کرده بود؛ به امید روزی که مدال طلای المپیاد فیزیک را بیاورد.
آقای احمدی در پاسخ مریم پرسید:
_ برادرتون کجا زندگی میکنه و چیکارست؟
_ از هیچیش خبر ندارم. اون دو تا شماره هم که دارم بخاطر اینه که خودش بهم زنگ زده.
_ اون دو تا شما اصلا به نام برادرتون نبود.
_ چی؟ منو نترسونید!
آقای احمدی در پای چپش احساس لرزش کرد. تلفنش را برداشت و جواب داد:
_ بله!... باشه...