چرا آفریدیام؟
ای خدای بیجواب نامهربان
یا تو بیخبربودی، یا من بدان
تو که میدیدی دل من ناتوان
در گذر از این همه تیر و کمان
تو که میفهمیدی این تقدیر چیست
دست من بستی و گفتی: امتحان!
من کجا، انتخابِ راهِ درد؟
تو کجا، با چشمِ دانا گشته سرد؟
این جهان از اولش نامهربان
دستها خالی، دل خسته،...
نام اثر: گلایه
نام شاعر: حمیدرضا نبیپور
ژانر: شعر معاصر - نیایشی، درونی، گلایهمحور
قالب اشعار: شعر نیمهکلاسیک موزون با لحن شخصی
مقدمه:
ای که با یک دم، جهان آری کنی
بینیاز از مرهبا، جاری کنی
گرچه گردش میکند بی گفتوگو
این زمین، با نیتت هشیار و نو
امشب اما دل به راهی بستهام
کار دل را جز...
قدمهایش صدایی نداشتند، اما شنیده میشدند؛ انگار زمین پیش از هر کوبش خودش را آماده میکرد.
در همان لحظه هیراشما آرام و بیصدا، از میان جمع قدم برداشت. شعلهها پیش پایش راه گشودند؛ نه با باد که با احترام.
در نور لرزان آتش، گردنبند سنگ سبزِ اسرار که بر سینهاش آویزان بود میدرخشید. اما این فقط...
هیراشما دست دراز کرد، انگار بخواهد چیزی را نگه دارد که قرار است برود... اما دستش در هوا معلق ماند. نگاهشان گره خورد؛ سنگین، طولانی، پر از حرفهای نگفته.
- تا شب میخوابم. وقتی ماه برگرده منم برمیگردم.
- برمیگردی ولی... ولی لوسینِ امشب نیستی!
لوسین لبخندی تلخ زد. خم شد و پیشانیاش را به...
صدایش محکم بود اما بیخشونت.
- فقط باید بدونی، بعد از اون شب. بعد از «خم آخر». دیگه جادوی تو اون جادوی سابق نیست. رگهات، فکرت، حتی رؤیاهات تغییر میکنن.
- و تو؟ تو حاضری همهی اینو با من شریک شی؟ حتی اگه یه روز... عطشم بهم غلبه کنه؟ اگه نوشیدن خون تبدیل بشه به لذتی که نتونم ترکش کنم؟ اگه...
کسی پیش از من درون من مرده بود
در آینه
خودم را دیدم
و حس کردم
چیزی
در من
سالهاست
نفس نمیکشد.
نه سایه بود،
نه روح،
نه خاطرهای نیمهجان—
یک «منِ کامل»،
مرده،
پنهان،
و آرام
درست زیر پوستم
دراز کشیده بود.
چشم دوختم به تصویر،
و او پلک نزد...
حتی وقتی اشکم
از گونهاش چکید.
باد از پشت پنجره...
«چرخیدن»
زمین گرد است،
نه برای آنکه
به نقطهی آغاز بازگردیم،
بلکه
تا بفهمیم
آغاز
هیچگاه
پایان نداشت.
آب میچرخد،
نه برای سیراب کردن،
بلکه
تا ثابت کند
چیزهایی هست
که حتی در بیفرمی
معنا دارند.
باد، برمیگردد
به همان پنجره،
باران
به همان خاک،
ما
به همان زخم...
و باز
نمیفهمیم
چرا همیشه
در...
«نبود و همین بود»
هیچکس
در را نبست.
هیچکس
نپرسید:
چرا چراغها خاموشاند
در خانهای که بوی بودن میداد.
دیوارها
سالهاست حرف نمیزنند.
و پنجره
به رفتن عادت کرده.
من ماندهام—
نه چون ریشه
نه چون انتظار،
بلکه چون کسی
که هیچجا نرفته
و هیچوقت
برنگشته.
دلم برای صداها تنگ شده،
برای آن لحنهایی...
پمینه بود. دست راست مشاور اعظم.
با تنی لرزان از جا برخاست، خونی که از دهانش چکیده بود خطی تاریک روی خاک کشید. چشمهایش از خشم میسوختند. صدایش زمزمهای خفه و پرکینه:
- مشاور اعظم... حالا اون دستور میده و من، سر تو رو با اون کتاب لعنتی، براش میبرم. خائن.
جمع از جا پرید. شمشیرها و عصاها بالا...
لوسین کنار آتشی ایستاده بود که شعلههایش آبیفام بود. جادوگری جوان و لرزان با جامی در دست به او نزدیک شد. دهانش باز ماند اما فقط صدایی شبیه سوت مار از گلویش برآمد. لوسین جام را گرفت، تنها بویید و گفت:
- طعم گذشتهها رو میده!
نگاهش در آن سوی آتش به هیراشما گره خورد؛ که میان حلقهی زنان رقصنده...
سکوت درون هیراشما ترک برداشت.
لوسین، آرام و بیصدا پیکر نیمهجان پسر را روی دستانش بلند کرد؛ گویی تکهای پر سبکوزن را به آغو*ش گرفته باشد. با گامی شمرده کودک را به سوی شنلپوش برد و در آغو*ش او نهاد. حرکتی مهربانانه، بیهیاهو، بینشانی از خشونت.
اما هنوز بدن کودک بر دستان آن مرد جا نگرفته بود که...
سپیدِ بیپایان
مدتهاست
تنهایم.
و حتی
یکنواختی هم
عادت نمیشود.
هر شب
تنهاییِ بیقرار
مرا میان انگشتانش میفشارد
آهسته…
بیصدا…
چنان که استخوانهایم فریاد میزنند
در سکوتی
که مثل برف،
میبارد.
تیکتاکِ ساعت،
جیرجیرکهای سحرگاه—
اینها
مراسمِ سوگواریاند
برای تمام چیزهایی
که بیصدا
مُردند...