بیست دقیقه گذشت تا پناه بالاخره حرفهایش در مورد احساسی که نسبت به جادو داشت، تمام شد. در نهایت به مبل تکیه داد و با کنجکاوی نگاهش را به بیکران دوخت. بله تازه او را به یاد آورد. سرش را کج کرد و ابروانش را بالا انداخت. پرسید:
- اون جغد جدید از کجا اومده؟
ریوند پلک زد و چرخید تا نگاهی به بیکران...
فصل نونزدهم
سه ساعت بعد، نیلرام با چشمهایی قرمز و پف کرده که حاصل سه ساعت گریه و شیون و جنون بود، روی مبل جلوی میز ریوند نشسته بود و داشت به ریوند بیخیالی نگاه میکرد که عمیقا در کارش غرق شده بود و کوچکترین توجهی در این مدت به او نداشت.
خسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد، سرش از درد سنگین شده...
نیلرام از حرص زیاد، دامن لباسش را در مشت گرفت و آنقدر آن را محکم فشرد که به حتم دامن بخت برگشته چروک شد. خب مشخص بود که داشت از عصبانیت منفجر میشد و راه بهتری برای تخلیهی عصبانیتش نداشت. پناه چطور میتوانست اینچنین رفتار کند؟ چرا آنقدر سریع با اینجا ارتباط گرفته بود؟
دستهایش را خشمگین بالا...
درود، مشخصات رمان اعم از عنوان، ژانر و نام نویسنده؛ به همراه خلاصه کلی از داستان رمان، خلاصه نمایشی برای کاربران، مقدمه و سه پارت اولیه رو برای ناظر ارشد @yasaman.Bahadory ارسال کنید
درود، مشخصات رمان اعم از عنوان، ژانر و نام نویسنده؛ به همراه خلاصه کلی از داستان رمان، خلاصه نمایشی برای کاربران، مقدمه و سه پارت اولیه رو برای ناظر ارشد @ژولیت ارسال کنید
فصل هجدهم
همزمان که نیلرام و ریوند به جلوی در عمارت باشکوه و زیبا رسیدند، پناه از آنطرف جاده نزدیک میشد. نیلرام با دیدن پناه که داشت با دختری کنارش خوشخوشک صحبت میکرد و انگار از زمان و مکان رها بود، از حرکت ایستاد.
ناخواسته یا خواسته، ابروانش درهم گره خوردند و چینی بر میان پیشانیاش...
درود، مشخصات رمان اعم از عنوان، ژانر و نام نویسنده؛ به همراه خلاصه کلی از داستان رمان، خلاصه نمایشی برای کاربران، مقدمه و سه پارت اولیه رو برای ناظر ارشد @سادات.۸۲ ارسال کنید
نیلرام صورتش را کج وکوله کرد و با کنایه پاسخ داد:
- خیلی باهم خوب کنار اومدیم. نمیبینی؟
بعد نگاهی نامطمئن به جغد انداخت که همچنان در سکوت، پف کرده بود و کاری نمیکرد. ریوند سرش را به نشانهی تأسف تکان داد و به راه افتاد. به سمت طاق قدم برداشت و بلند گفت:
- بهتر است راه بازگشت را پیاده برویم...
نیلرام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را میجوید گفت:
- هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اون وقت بهم هدیه میدی؟
صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت:
- هرچیزی اولش سخت است. میدانی که چه میگویم؟!
نیلرام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشمهایش گرد شده بودند و...
طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامشبخش به گوش رسید:
- ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی.
ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت:
- مدت بسیاری از حضورم در اینجا میگذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟
صدای ملایم و آرامشبخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از...
پرقرمز گیج شد، مگر نیلرام نگفت نمیآید؟ اما سرش را تکان داد و پر زد تا خبر را برساند و مجوز ورود را دریافت کند. ریوند با رفتن پر قرمز، جدی به طرف نیلرام بازگشت. دهانش باز بود تا چیزی بگوید و مسخره کند اما با دیدن حالت ریوند سکوت کرد. ریوند مصمم به طرف نیلرام قدم برداشت که نیلرام با دقت...
فصل پانزدهم
ریوند پس از آن که پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت، زیرا تنها ماندن نیلرام مسئولیت سنگینی برای او به همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد زیرا او مسئول هدایت آن دو دختر است. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز نشسته بود و داشت به پرقرمز با تردید نگاه...
نیلرام با اینحرف پناه برخاست و نگذاشت برود، یقهی پناه را محکم در چنگ انگشتهایش فشرد و عصبانی جیغ کشید.
- دیوونه شدی؟ داری راه اشتباهی میری نباید بهشون اعتماد کنی!
پناه دستش را بالا برد و یقهاش را از چنگ نیلرام بیرون کشید. مصمم و جدی به نگاه لرزان نیلرام زل زد و گفت:
- از کدومشون انتظار...