نفسش به شماره افتاده بود. چهرهاش سرخ شده و دستهایش مشت بودند. گامهای تند به سمت خاتون برمیداشت و صدایش با خشمی کنترلنشده میلرزید:
- د آخه دختر مگه دیوونه شدی؟ نمیفهمی داری چی کار میکنی؟ نمیخوای بفهمی تهه این راه یعنی چی؟
عمو محمد پشت سر او ایستاد، دستانش را روی شانههای صادق گذاشت و سعی...