***
از اتومبیلش پیاده شد و دربها را قفل کرد. با گرفتن وام و فروختن طلاهایش توانست یک پراید هاچبک بخرد، برایش باارزش بود. با باز کردن مطب، کمکم سر و کلهی بیمارها هم پیدا شد. خیالش سمت روزهای تیره و تار گذشته چرخید. بعد از آن روز، نفهمید چه شد که حسام ناگهان از او فاصله گرفت و در قالب سنگیاش...
در این وضعیت نمیدانست بخندد یا عصبی شود. یاسر مثل آقا بزرگها، تنها راه نجات را زن دادن میدید و عصا را تا آخر درون پهلویش فرو کرده بود. همان یک باری که با دختر خالهی گرام نامزدش دیدار کرده بود برای هفت پشتش بس بود. دخترک شر! لیوان شربت را روی پیراهنش خالی کرد و بعد از کلی بد و بیراه، او...
زبان در دهان امیرعلی تکان نمیخورد. یعنی هنوز هم چنین رسم و رسومات مسخره و قاجاری وجود داشت؟ هیچ در عقلش نمیگنجید. در این مدت اقامتش در روستا، کم به موردهای عجیب و غریب برنخورده بود؛ اما این یکی فرای تصوراتش بود.
- خواهرت خبر داره؟
سرش را میان دستانش گرفت.
- اون همیشه غصههاش رو پنهون میکنه،...
شکش وقتی بیشتر شد که از جواب دادن به سوال امتناع کرد و سرگردان دست به ریشهای تازه جوانه زدهی صورتش کشید.
- چیزی نیست قربان!
امیرعلی حرفش را باور نکرد. دیروقت بود، اما خواب به چشمانش نمیآمد. از پشت میزش برخاست و به سمتش قدم برداشت. جیرجیرکها جایی در گوشههای سقف، با نوای آزاردهندهشان پیوسته...
سربازی به سویش شتافت و یاسر به جایش، روی سکو ایستاد و با دشمن به تقابل پرداخت.
- شما از این جا برین قربان.
نگاهش سمت مرد اجنبی چرخید که سعی داشت از دیوار پشتی وارد پاسگاه شود. چون عقابی که میخواهد طعمهاش را شکار کند، جلدی روی پاهایش ایستاد. سرباز با اضطراب خیرهاش بود، محکم پسش زد.
- بیکار...
***
ل*بهای ترک خورده و خشکش را با زبان تر کرد و از روی سکوی کناریاش قمقمهی نظامیاش را برداشت. دمای منطقه آنقدر بالا بود که گرمای آب را حس نکرد. یاسر، دوربینش را از چشمانش پایین آورد و عرق پیشانی بلندش را با کف دست گرفت.
- اثری از کسی نیست، بهتره ناهارمون رو زودتر بخوریم.
خیسی چانهاش را...
برزخی نگاهش کرد، کافی بود حرف بزند و آن وقت سقف را روی سرش خراب میکرد. راهش را به سمت راهروی باریک و کوتاهی که چسبیده به آشپزخانه قرار داشت کج کرد، حسام هم هر جا که میرفت، مثل جوجه اردک دنبالش میآمد.
- زنگ میزنم خدماتی دوتا کارگر بیارن، خونه مثل روز اولش میشه.
با ورود به اتاق خواب، بوی...
طوری سر چرخاند که زن بیچاره قدم از قدم برنداشت.
- آره، مگه همین رو نمیخواستین؟ روی پیشونی من مهر سیاه بختی خورده، باید بسوزم و دم نزنم.
شناسنامه و مدارکش را داخل کیفش انداخت. کادوی مسخرهی روی میز را برداشت و جعبهاش را پاره کرد. تلخخندی زد، اینبار از غرفهاش برایش پارچهی تافته آورده...
طلعت خانم با دیدن قیافهی مضطرب عروسش سر به آسمان گرفت و آهی کشید.
- خدا عاقبتشون رو به خیر کنه.
مستأصل کنارش ایستاد.
- یه وقت دعواشون بالا نگیره.
خانم جون که مثل تار عنکبوت پشت درب اتاق چنبره زده بود، غرولندکنان به طرفشان برگشت و انگشت جلوی بینیاش گرفت.
- هیس! یه دقیقه زبون به دهن...
***
تکهی آخر جمله، در مغزش اکو شد. هنوز چهرهی افسونگر آن دختر پیش چشمانش رژه میرفت. پازلها یکییکی سرجایش قرار میگرفتند. اشکهایش بی هیچ مانعی روی صورتش سر خورند. برای مرگ همجنسش غصه خورد، برای کسی که بیرحمانه زیر دست روزگار له شد. پلکهای خیسش از هم باز شدند و سعی کرد آن بعد از ظهر...
پوزخندزنان به طرفش برگشت.
- خیلی مشتاقی برای شنیدن؟!
حس بدی به تکتک سلولهای تنش رسوخ کرد. زن، کنار پارکی توقف کرد. ماهبانو تا آمد ل*ب به اعتراض باز کند، از داخل کیفش عکسی بیرون کشید و روبهرویش گرفت. گنگ به تصویر دختر زیبای پیش رویش که مقابل دوربین میخندید، خیره شد، موهای شلاقی قهوهای دورش و...
***
ساعت دو، کارش که تعطیل شد از مطب بیرون زد. بوی دود، قهوه و شیرینیهای داغی که از کافهی سر خیابان به مشام میرسید، اشتهایش را برانگیخت. در حین قدم زدن به صدای آواز مرد بستنیفروش که بچهها را دور خودش جمع کرده بود گوش میداد. لبخند تلخی روی لبش نشست، دلش برای بچگیهای سادهاش تنگ بود، آن...
بعد از حرفهای آن روز مهشید، با خود عهد بسته بود که دور امیرعلی و خاطراتش یک خط بطلان بکشد و به زندگیاش بچسبد؛ اما خبر نداشت که زلزله عظیمی قرار است روی کاشانهی سستش آوار شود. بوی عطر کوید اونتوسش زودتر از صدای قدمهایش نوید حضورش را داد. زیرچشمی او را پایید. با دیدنش در آن پیراهن کتان...
***
از پنجرهی کوچک آشپزخانه به تگرگهای درشتی که از آسمان، روی کاشیهای سفید نقشدار حیاطشان فرود میآمد خیره شد. چنین بارانی در تابستان بیسابقه بود. صدای زنگ خانه او را از خیالات خاکستریاش بیرون کشید. خانم جون بود که پرسید:
- کی اومده توی این طوفان؟
طلعت خانم دکمه آیفون را زد و سری از...