***
هوا کمکم رو به تاریکی میرفت. نور چراغهای آپارتمان روبهرویی، خبر از جمع و دورهمیهای خانوادگی میداد. جعبههای غذای روی میز، دست نخورده باقی مانده بودند. مردک کله خراب! حال آنقدر به خودش گرسنگی میدهد، یا آشغالهای بیرون را میخورد که مریض شود. با صدای زنگ تلفن، رشته افکارش پاره شد...
***
تا اواسط شب یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. حضور مهسا در ایران و حرفهایش گیجش کرده بود. دخترک هم بعد از شام، بدون اینکه کلمهای با هم صحبت کنند، به اتاق رفت. بعد از آن روز رابطهشان مثل موش و گربه شده بود. میدید که این روزها لاغرتر شده بود، زیاد حرف نمیزد و گوشهگیری میکرد. تلفنش زنگ...
شوکه شد، هیچ فکر نمیکرد پدرش تا این حد از همه چیز باخبر باشد. چیزی نگفت که سری از روی تأسف برایش تکان داد و چرخید.
- با خودم میگم چه خبطی کردم، کدوم نون حرومی سر سفره آوردم که تو اینجوری قاطی کثافت کاری شدی؟ گفتم زن میگیری، دست از این کارهات برمیداری. تا خودت رو اصلاح نکنی، دیگه یه قدم هم...
***
به سر درب حجرهی قدیمیشان چشم دوخت، خیلی کم گذرش به این اطراف میخورد و بیشتر وقتش را در غرفهی خود میگذراند. چند تن از دوستان قدیمی پدرش را دید که جواب سلامشان را با اکراه دادند، اعتنایی به نگاههای عجیبشان نکرد و افکار ذهنش را سامان داد. از پشت شیشههای درب، چشمش به پدرش افتاد که...
***
نبض متلاطمش مدام خود را به چهار دیواری قلب رنجورش میکوبید. میان شمشادها قدم برداشت. روی سطح خیس و لغزندهی زیر پایش با احتیاط راه میرفت. دو سوی یقه سوئیشرت قرمزش را به هم نزدیک کرد تا سرما نتواند راه نفوذی پیدا کند. زیر سایهبان درخت هلو ایستاد و به خطوط چمنی میان کاشیهای سفید خیره شد...
ماهبانو چم و خمش را در این مدت، خوب یاد گرفته بود. فنجان چای را به دستش داد.
- یه ذره از این بخور، بعد قهر کن.
عجب پوست کلفتی بود و خودش خبر نداشت. مرد تخس روبهرویش، با وجود داغ بودن دمنوش، محتویات درون فنجان را لاجرعه سر کشید، بعد از خوردنش دور لبش را پاک کرد و یک ابرویش را بالا انداخت.
-...
حاج بابا عقیده داشت، مرد که زانوهایش تا بشود، ستونهای خانه فرو میریزد.
اما این خانه از پایبست ویران بود و اصلاً ستونی وجود نداشت که بخواهد خراب شود. کنارش ایستاد و اجازه داد سرش را روی شانههایش بگذارد.
- کلهشقی رو کنار بذار.
نفسش از سنگینی وزنش گرفت. شامپانزهای برای خودش بود. در آن وضعیت...
***
درون پستوی آشپزخانه، دگر عطر خوش و لذید غذا نمیپیچید. رخسار کدر و بیحالش، در قاب شیشهای مقابل ناگفتهها را عیان میساختند. صدای جیغ آشنای لاستیکهای اتومبیلی، باعث شد که از جلوی آینه کنار رود و به پا خیزد. پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. این نقطه به حیاط دید بیشتری داشت. مثل شبهای...
صدای بوق اعتراض اتومبیلها از اطرافشان بلند شد. قلب نا کوکش بیمحابا میکوبید. احساس خطر میکرد. این مرد همین جا نفسش را میبرید. اضطراب در سراسر اندامهای لرزانش ضربه میزد.
- هیچ پایان خوشی واسه این رابطه وجود نداره.
با کشیده شدن گیسوانش درد تا اعماق سرش نفوذ کرد و قلب چینی بند زدهاش شکست.
-...
نزدیکتر که شد، قدمهایش سست گشتند. ل*ب بالایش از سکوت لرزید. راه برگشتی نداشت. پلکی زد و توانش را در پاهایش جمع کرد. لبخندهای نایاب و شوخیهایی که با فاطمه میکرد قلبش را به خروش میانداخت. کف دستان عرق زدهاش را بین دامن لباسش مخفی کرد و سعی کرد بر خود مسلط شود. فاطمه با دیدنش، خندهاش قطع شد و...
خسته نباشی قشنگم
آره، برای خنده و کلماتی که آخرش ه میاد درسته؛ اما یه واژههایی با نیمفاصله رواج نداره، مثل گلهایشان، درختشان، دلهایشان،
اینجور کلمات پیوسته باشن قابل فهمتره
همه در حال خودشان بودند و کسی به او توجه نمیکرد. چشم گرداند که مادرش را مشغول صحبت با خاله دید. صبر کرد حرف زدنش تمام شود و بعد به سویش برود. سنگینی نگاهی رویش سایه افکند. به آرامی چرخید که چشم در چشم مجید مستوفی شد. با آن فاصله دوری که از هم داشتند، برق تأسف در دیدگانش، همانند خار بر جانش...
یک ذره هم رویش تأثیر نداشت. به نوعی، چشمانش پایینتر از نوک دماغش را نمیدید!
- پس از الان یکییکی شروع کن و یقهی همه رو بگیر.
فکش از خشم منقبض شد. سعی کرد از کوره در نرود.
- به موقعش! اینقدر جمعیتتون زیاده که از دست دولت خارج شده، شما هم خوب دارین خر سواری میکنین؛ اما همین طوری نمیمونه...
در سکوت فقط توانست شیر را ببندد و کمر راست کند. حسام آستینهای پیراهن سرمهایش را تا زد و ریشخندزنان جلو آمد. بارقهای از خشم و حس انتقامجویی در چشمانش میدرخشید. سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد.
- خلوت کردی استوار!
نفس سنگینش را با آه عمیقی بیرون فرستاد و روی جدول بتنی باغچه نشست. دل و دماغ...
انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته، همیشه میگفت عروسی یک دانه برادرش را سنگ تمام میگذارد؛ اما اکنون در این دنیا سیر نمیکرد. این میهمانی بهانهای ایجاد کرد که اقوام از دور و نزدیک گرد هم جمع شوند. فامیلهای پدریاش جمعیت کمی داشتند و دیدارهایشان به همان سالی یک بار...
همه چیز دست به دست هم داده بود که امشب به کامش زهر شود. کمی بعد حنانه به جمعشان پیوست.
- این جایین شما؟
هر دو سوالی به سمتش چرخیدند که نچنچکنان شال ابریشمی سفیدش را از دور گردن آزاد کرد و روی خرمن باز موهایش گذاشت. یکی از صندلیها را عقب کشید و رویش نشست.
- محض رضای خدا برو یه تکون بخور...