مردمک چشمان قشنگش از نم اشک میدرخشید.
- ماهبانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بیخودی داری واسه خودت استرس میتراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آنقدر مصمم با او صحبت...
نکند حرفهایشان را شنیده باشد؟ قیافهاش جز این نشان نمیداد. ماهبانو دید که نگاهش، برای یک لحظه از اشک لغزید. به حنانه چشم دوخت که حرصش را سر بند چرمی کولهی قهوهایش خالی میکرد. باران، نمنم شروع به باریدن گرفت. از جا بلند شد و سرفهی مصلحتی کرد تا آن دو را متوجهی خود کند. هر دو مثل برق...
پشت چشم نازک کرد.
- خب دارم میگم دیگه. توی سالن موسیقی پسر و دختر نشسته بودیم، از قضا سیامک هم به دعوت دختر داییش اومده بود. همه قرار بود آهنگی که یاد گرفته بودن رو بزنن تا نوبت به من شد... .
این جای حرفش از خنده ریسه رفت؛ تمام اعضای بدنش موقع خنده تکان میخوردند.
-منِ بیاستعداد رو باید...
کمی جلو رفت، ناباور چشم در صورت ماستش گرداند. از چهرهاش فهمید که او هم انتظار این دیدار ناگهانی و شوکه کننده را نداشت. هر دو مثل مجسمه، با نگاهی حاکی از حیرت به هم خیره بودند. سیامک که از برخورد آن دو متعجب بود، شقیقهاش را کمی خاراند و کنجکاوانه پرسید:
- شماها چتونه؟ دیر شد، بلیت به ما...
در حین صحبت، به سوی راهروی اتاقها قدم برداشت.
- یعنیها، روت رو برم! نشسته من رو به حرف گرفته، بعد یه چیز هم طلبکاره. برو، برو که باید به کارهام برسم.
با خنده از هم خداحافظی کردند. وارد اتاق شد و درب کمد را گشود. داخل یکی از رگالها لباس مورد نظرش را بیرون کشید. کلی کار نکرده داشت که باید...
***
دو روزی از شب میهمانی گذشته بود که مادرش بیخبر به خانهاش آمد. تا درب را به رویش باز کرد و خواست به داخل دعوتش کند، سریع مثل مرغ سر کنده کنارش زد و در مقابل چشمان متعجبش وارد سالن شد. از درب فاصله گرفت و به سمتش چرخید.
- چه عجب از این طرفها؟
رنگپریده و مثل جزام دیدهها، روی مبل وا رفت و...
***
تا نزدیک به نیمه شب دورهمی ادامه پیدا کرد. حسام لیوان حاوی شربت آلبالو را از دستش گرفت. بین هم آتشبس کرده بودند؛ اما ماهبانو چندان تحویلش نمیگرفت تا به اشتباهاتش پی ببرد. با صدای دست جمع، حواسش معطوف بقیه شد. نوبت به بریدن و خوردن کیک بود؛ یک کیک بزرگ ستارهای شکل سفید، با رویهی خامه...
ماهبانو، ناباورانه به چهرهی درهمش خیره شد که با حرص خاصی این جمله را ادا کرد. بالاخره حرف دلش را زد، اگر نمیگفت که میمرد! دردش رقصیدنش بود. این همه مقدمه چیده بود که باز خوی تسلط اربابیاش را به رخ بکشد. در حالی که بلند میشد، همزمان لباسش را مرتب کرد و گفت:
- من واقعاً نمیدونم چی باید...
با این جمله خونش به جوش آمد. سریع شال حر*یرش را به سر گذاشت و طعنه روی زبانش جنبید:
- هنر دست خودته! بذار همه بدونن با چه دیوونهای دارم سر میکنم.
زبان بیپروایش همچون مار افعی چنان نیش میزد که بدتر از صد تا سیلی بود.
حسام این بار سعی کرد بدون داد و هوار قائله را بخواباند. جسم نحیف دخترک را...
ستاره جون هم او را تشویق به بلند شدن کرد. تکانی به بدن خشک شدهاش داد و زیر چشمغرهی غلیظ حسام از جایش برخاست. رقص ایرانیاش خوب بود، اما به پای مهسا نمیرسید. چشمش به نگاه ه*یز فاتح افتاد که لم داده روی مبل همان طور که شربت مینوشید، رقصشان را تماشا میکرد. نمیدانست به او خیره شده است یا...
خواست از آشپزخانه خارج شود که با صدای مادر شوهرش ایستاد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت. ستاره خانم، دستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمدهاش، به گوش دخترک رسید. کمی دلواپس شد. نزدیک رفت و از پشت، دست روی شانهاش گذاشت.
- چیزی شده؟ نگرانم...
***
ماهبانو در آن پیراهن زیتونی و آرایش سادهی روی صورتش، با وقاری خاص و غروری که موجب خودپسندی نمیشد، به خوبی شایستگی خودش را به عنوان عروس خانواده حاج حسین نشان میداد. فاتح برادر زادهی ستاره خانم، طبق تعریفهای پر آب و تاب مادرش مدرک ارشد صنایعش را به تازگی گرفته و قرار بود به همین...
***
دقیقاً جزو آخرین نفراتی بودند که به میهمانی رسیدند. یک دورهمی خانوادگی ترتیب داده بودند که خان عمو همراه زن و دخترش و البته خانوادهی دایی یوسف که برادر ستاره جون میشد هم در آن حضور داشتند. مهسا با یک تیپ جلف و آرایش زننده روی مبل تکی نشسته بود و داشت ناخنهایش را سوهان میکشید. یکی...
کنجکاو به رویش چرخید. نگاه و لحن صحبتش جوری با احترام بود که جای هیچ اعتراض و مخالفتی برایش نمیگذاشت.
- بله، خواهش میکنم.
نگاهش نمیکرد. با یک دست مشغول رانندگی شد.
- از زندگی با شوهرتون راضی هستین؟
انتظار این سوال ناگهانی را نداشت. دکتر نیمنگاهی به صورت متعجبش انداخت و انگار از حالتش پی به...
انگار دنیا را پیشکشش کرده باشند. قدردان نگاهش کرد. همزمان با هم وارد آسانسور شدند. در این دقایق، تا موقعی که به پارکینگ ساختمان برسند، به این فکر کرد که مردانی مثل دکتر زیاد دور و اطرافش نبود. متانت خاصی در نگاه و حرکاتش وجود داشت. نه مثل امیرعلی سر به زیر و محافظهکار بود و نه مثل حسام دریده...
نگاه از برگههای پیش رویش برداشت و به دخترکی داد که روی صندلی آرنج به زانو تکیه زده بود و سرش را میفشرد. تلفن شروع به زنگ خوردن کرد. در حین جواب دادن، کارت بانکی را سریع از دست زن گرفت.
- چند لحظه صبر کنین. مریض داخله، بیرون بیاد شما برید.
صدای خشدار پیرمردی از پشت خط به گوش رسید:
-مطب آقای...