حسام اخم کرد و دست پیش برد. از زیر ب*غل دخترک گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد، مجبورش کرد بنشیند.
- بیا، بیا یه خرده بشین حالت خوب نیست.
ماهبانو با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمیفهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد میزد؟ عجیب بود که مثل همیشه با...
از هپروت خارج شد. آن قدر غرق فکر و خیالات خودش بود که نفهمید چه پرسید. حنانه سرزنشبار نگاهش کرد و بدون اینکه به چای ل*ب بزند، فنجان را به میز برگرداند.
- چته ماهبانو؟ داشتم میاومدم ماشین امیرعلی رو توی کوچه دیدم. آدرس خونهتون رو از کجا بلده؟ قبلاً هم این جا اومده؟
نرمی مبل میان دستش چنگ...
گویی زمستان در چهرهاش خانه کرد.
قلبش از این نگاه غمگین و گرفتهاش صد پاره شد. باید چه میکرد؟ روح و جسمش از این آزمایش سخت به ستوه آمده بود. مگر از اول خودش نخواست؟ حال گله و شکایت به که میبرد؟ خسته و عاصی سرش را میان دستانش گرفت و پلک روی هم فشرد تا فکر و خیال او را از درون نخورد.
- بانو...
مثل برق گرفتهها به طرفش چرخید. داشت خطرناک میشد. حرفهایش قشنگ بود، ولی برای اوی بال و پر شکسته به درد نمیخورد. در شرایطش بود تا بفهمد چه حالی دارد؟ فکر میکرد به همین آسانی است؟ آخ که گفتن این حرفها در عمل سختتر از حد تصور بود. نباید همچین انتظاری از او داشته باشد. اشکهایش را پاک کرد و آب...
هر دو در سکوت، فقط به هم نگاه میکردند. مغز ماهبانو به او اخطار داد. امیرعلی این جا چکار میکرد؟ مگر یادش نبود که آن روز حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چه میخواست؟ در دلش انگار که داشتند چیزی را ورز میدادند. این دیدارهای گاه و بیگاه، بالاخره جانش را میگرفت. دلتنگی به او غالب شد. نباید...
ذرهای صبر نداشت. وای بر او که به خاطر چنین چیز کوچکی باید نقشه میچید! حاج حسین نگاه شماتتباری به پسرش انداخت و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. آخر این چه طرز برخورد بود؟ به سمت عروسش چرخید که سر به زیر، با انگشتان کشیدهی دستش بازی میکرد. حسام هنوز قدر جواهری که در کنارش بود را نمیدانست.
- بگو...
لبخند آبکی زد و آن چند پله را هم بالا رفت.
- پدر جون هستن؟
کم مانده بود شاخ در بیاورد. همان لحظه حاج حسین از راه رسید و فرشتهی نجاتش شد تا او را از دست این دیو دو سر نجات دهد.
- بهبه! ببین کی اومده. راه گم کردی عروس؟
لبخندی از لفظ عروس روی ل*بش نشست. کاش یک ذره هم حسام به پدرش میرفت. خیلی...
بهتر دید از راه سیاست وارد شود. چای زعفرانی برای تسکین خستگی خوب بود. آماده که شد، پشت درب اتاق خواب ایستاد. نفس عمیقی کشید و دستگیره را آهسته پایین داد. بوی سیگار به سرفهاش انداخت. نگاه کنجکاوش او را نشسته بر صندلی چوبی راک شکار کرد. با بالاتنهی لُخت، هوای دم گرفتهی شهر را از پشت پنجره...