زن پیر جیغ کشید:
- هــربرتــه! هــربرتــه!
او به سمت در دوید، اما شوهرش زودتر از او رسید و بازویش را گرفت و محکم نگهش داشت.
با صدایی خفه و لرزان زمزمه کرد:
- میخوای چیکار کنی؟
زن پیر فریاد زد:
- پسرمه! هربرت منه!
و بهطور غریزی تقلا کرد و دوباره گفت:
- یادم رفته بود که قبرستون دو مایل از اینجا...
خیلی هم خوشحالم اومدم روستا: ))
زنگ زده میگه همه جا رو خونه خالتو داییاتو خوب نگاه کن این آخرین باره😂 گفتم بذارررر، منتظرم این ماه تموم شه : )))) همون محرم دوباره میام
پررو
حتی چهره همسرش هم وقتی وارد اتاق شد، به نظر تغییر کرده بود. سفید و پرانتظار بود و به نظرش ترسناک و غیرطبیعی میآمد. از او میترسید.
با صدای قوی فریاد زد:
- آرزو کن!
مرد تپقزن گفت:
- این کار احمقانه و مزخرفیه.
همسرش دوباره تکرار کرد:
- آرزو کن!
دستش را بلند کرد و گفت:
- آرزو میکنم پسرم دوباره...
با تعجب پرسید:
- به چی فکر کنم؟
پیرزن با عجله جواب داد:
اون دو تا آرزوی دیگه، ما فقط یکیشرو استفاده کردیم.
پیرمرد با خشم گفت:
- همون یکی کافی نبود؟
زن با پیروز فریاد زد:
- نه، ما یکی دیگه هم داریم. زود باش، برو پایین، بیارش و آرزو کن پسرمون دوباره زنده بشه.
مرد با وحشت از جا بلند شد و پتو را...
در گورستان عظیم و تازهساختهای، حدود دو مایل دورتر، پیرمرد و پیرزن فرزندشان را به خاک سپردند و به خانهای بازگشتند که در تاریکی و سکوتی سنگین فرو رفته بود. همهچیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که در ابتدا حتی نمیتوانستند آن را واقعاً باور کنند. گویی همچنان در حال انتظار چیزی بودند، چیزی دیگر...