نتایح جستجو

  1. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    - نه. آهسته گفتم، در حالی که سعی داشتم حرکاتش را بخوانم. - شنیدم اون یکی مرده. درست بعد از حرف من گفت. او کنترل این مکالمه را در دست داشت. قرار بود من دنبالش بروم. -‌ آره، یه موادفروش بود. -‌ این شهر…! همزمان که گارسون رسید. هکتور از من پرسید: -‌ چی می‌خوری؟ - قهوه سیاه. همان لحظه که داشت به...
  2. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    لئون مرا به فرودگاه ملی برد، تنها جایی که می‌دانستم می‌توان ماشین اجاره کرد. میز آماده بود؛ غذای چینی بیرون‌بر روی اجاق بود. کلر منتظرم بود و تا حدی نگران، هرچند نمیشد فهمید دقیقاً چقدر؟ به او گفتم باید طبق دستور شرکت بیمه بروم ماشین اجاره کنم. او مثل یک دکتر خوب مرا وارسی کرد و وادارم کرد قرص...
  3. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    دلیل آمدنم را توضیح دادم. او یک تخته‌کاغذ برداشت و برگه‌هایی که بهش وصل بودند را بررسی کرد. از پشت صدای مردهایی می‌آمد که داشتند حرف می‌زدند و فحش می‌دادند. شک نداشتم آن عقب نشسته بودند، تاس می‌انداختند، نوشیدنی می‌خوردند و احتمالاً کراک می‌فروختند! - ماشین دست پلیسه. و همچنان مشغول نگاه کردن به...
  4. HADIS.HPF

    اطلاعیه درخواست تگ برای رمان مترجمین

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/40953/ به اثر شما تگ برگزیده تعلق گرفت🩷
  5. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    تلفنی در میانه‌ی مهِ ناشی از دارو زنگ می‌زد. لَنگان‌لَنگان جلو رفتم، پیداش کردم و با زور گفتم: - الو؟ رودولف گفت: - فکر کردم توی بیمارستانی. صدایش را شنیدم و شناختمش، اما مه هنوز کامل کنار نرفته بود. بودم… الان نیستم. چی می‌خوای؟ امروز بعدازظهر جات خالی بود. آهان، نمایش کیک و نوشابه. برنامه...
  6. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    در راه آدامز مورگان بودیم که لئون ناگهان با دست‌اندازی مواجه شد که از ماشینش هم بزرگ‌تر بود. از روی آن پریدیم، انگار ده ثانیه تمام در هوا بودیم، بعد خیلی سخت روی زمین فرود آمدیم. بی‌اختیار جیغ زدم، چون تمام سمت چپ بدنم زیر فشار درد فرو ریخت. لئون وحشت‌زده شد. مجبور شدم حقیقت را به او بگویم؛...
  7. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    متأسفم. منم همین‌طور. کسی دنبالم می‌گرده؟ نه. هنوز نه. خوبه. لطفاً به رودولف خبر تصادف رو بده، بعداً خودم بهش زنگ می‌زنم. باید برم، می‌خوان آزمایش‌های بیشتری انجام بدن. و این‌طور شد که دوران کاری من در شرکت دریک و سوئینی که روزی پرامید به نظر می‌رسید، به پایان رسید. من مهمانی بازنشستگی خودم را...
  8. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    پیدا کردن یک ماشین تصادفی در واشنگتن یک کار گیج‌کننده است، مخصوصاً وقتی به فاصله‌ی خیلی کمی بعد از حادثه شروع شود. من با دفترچه تلفن شروع کردم؛ تنها منبعی که داشتم. نصف شماره‌های بخش راهنمایی و رانندگی اصلاً جواب نمی‌دادند. نصف دیگر هم با بی‌میلی فراوان جواب می‌دادند. هوا بد بود، صبح زود بود...
  9. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    قبل از سپیده‌دم رفت. روی میز یه یادداشت شیرین گذاشته بود که نوشته بود باید به سرِ کارش برود، اما اواسط صبح برمی‌گردد. با دکترهایم هم صحبت کرده بود و احتمالاً من قرار نبود بمیرم! همه‌چیز به نظر کاملاً عادی و خوشحال می‌رسید؛ یک زوج بامزه که به همدیگه وفادار هستند. همان‌طور که خوابم می‌برد، با خودم...
  10. HADIS.HPF

    نظرسنجی مسابقه‌ی مونولوگ برتر|دوره‌ی اول

    با سلام خدمت همگی برنده مونولوگ برتر دوره‌ی هفتم👇🏼 مونولوگ پنجم از @marym پسر جوان با چشمان پر از اشک و لبخندی تلخ، گویی می‌خواست به ماهلین یادآوری کند که زندگی همیشه به سادگی نیست و گاهی اوقات، در دل خنده‌ها، غم‌های عمیق نهفته است. اما نه، آن پسر چیزی فراتر از خنده‌‌های غم انگیز بود، او...
  11. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    هیچ‌کس نمی‌توانست پیش‌بینی کند که یک عملیات مواد مخدر بهم می‌خورد، یک پلیس تیر می‌خورد و جگوار یکی از قاچاقچی‌ها با سرعت از خیابان هجدهم رد می‌شود. چراغ سبز از سمت نیوهمپشایر مال من بود، ولی آن‌هایی که پلیس را زده بودند، هیچ اهمیتی به قوانین رانندگی نمی‌دادند. جگوار مثل یک سایه از سمت چپ رد شد،...
  12. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    - هی! کسی از پشت داد زد. پیچ را رد کردم و سرم را فقط یک لحظه برگرداندم تا ببینم یک نفر دارد دنبالم میاد. نزدیک‌ترین در، به یک کتابخانه‌ی کوچیک باز میشد. سریع داخل پریدم؛ خوشبختانه تاریک بود. بین قفسه‌های کتاب حرکت کردم تا به دری در سمت دیگر رسیدم. بازش کردم و در انتهای یک راهروی کوتاه تابلوی...
  13. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان هرشب، بی نام | گروه اول مسابقه

    آرمان نفس عمیقی کشید و سرش را کمی پایین انداخت. ل*ب‌هام لرزید، اما آرام و ملایم پرسیدم: می‌خوام هومن یه لحظه باهات حرف بزنه. می‌تونی بذاری اون بیاد؟ من نمی‌دونم… بلد نیستم. لبخندی زدم و پای راستش که از شدت اضطراب تکان می‌داد را ثابت نگه داشتم. -فقط چشمات رو ببند و به هومن فکر کن و تا ده بشمار...
  14. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان هرشب، بی نام | گروه اول مسابقه

    آرمان نفس عمیقی کشید و پلک‌هایش را چند بار به هم زد، انگار می‌خواست خودش را جمع و جور کند. سرش را بالا آورد و با صدایی لرزان گفت: - داشتم… میزهای کافه رو تمیز می‌کردم… یه لحظه انگار مغزم خاموش شد… هیچ چیزی یادم نمیاد… بعد… بعد بیدار شدم تو یه زیرزمین… جایی که هیچ وقت ندیده بودم. چشمانش به سقف...
  15. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان هرشب، بی نام | گروه اول مسابقه

    هوای خنک و کمی نمناک داخل اتاق می‌رقصید. بوی خوشبو کننده‌ی انبه در فضا باقی بود. نسترن از پشت میز با نگاه نگران گفت: - رها… اون تو اتاق منتظرته. کیفم را به نسترن سپردم و قدم‌هایم را محکم به سمت در برداشتم. صدای کفش‌هایم روی کفپوش چوبی کوتاه و تند پژواک می‌کرد و من سعی می‌کردم آرام باشم تا...
  16. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان هرشب، بی نام | گروه اول مسابقه

    نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم آرام بگیرد. گوشی را بستم اما هنوز گرمای نام «آرمان» در گوشم می‌پیچید. به اتاق برگشتم. نگاهم را دوباره به مریم دوختم. هنوز کنار پنجره ایستاده بود، اما انگار تماس کوتاه من او را هم از دنیای خودش بیرون کشیده بود. دوباره به سمتش رفتم و نرم گفتم: - مریم، باید کمکت کنیم...
  17. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان هرشب، بی نام | گروه اول مسابقه

    از اتاق ۱۶ بیرون زدم. در پشت سرم بسته شد و صدای قفل شدن آرامش مثل نقطه‌ی پایان یک جمله در ذهنم نشست. پرونده را زیر ب*غل گرفتم و در راهروی باریک قدم برداشتم. صدای دوردست خنده‌ی یکی از بیماران با صدای گریه‌ی دیگری در هم آمیخته بود؛ ملغمه‌ای آشنا که در این ساختمان، موسیقی روزمره محسوب میشد. چند قدم...
  18. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    کلید در اتاقش درست مثل مال خودم بود؛ همان رنگ و همان اندازه. بی‌دردسر عمل کرد و ناگهان خودم را وسط یک دفتر تاریک دیدم، گیر کرده بین این تصمیم که چراغ را روشن کنم یا نه؟ کسی که از خیابون رد میشد نمی‌توانست تشخیص بدهد کدوم دفتر یه‌دفعه روشن شده، و مطمئن بودم هیچ‌کس توی راهرو هم نوری را از زیر در...
  19. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    - فردا برات یه تلفن می‌گیریم. مردخای گفت و پرده‌ها را روی کولر پنجره‌ای کشید. - آخرین بار یه وکیل جوون به اسم بِنِبریج از این اتاق استفاده کرده. چی سرش اومد؟ از پس مخارج برنیومد. هوا داشت تاریک میشد و به نظر می‌رسید سوفیا دلش می‌خواهد هر چه زودتر برود. آبراهام هم به دفتر خودش برگشت. من و...
عقب
بالا پایین