نتایح جستجو

  1. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    ما همیشه در مورد مسائل مالی‌مان صادق و باز بودیم؛ چیزی پنهان نمی‌کردیم. او می‌دانست که حدود پنجاه‌ویک هزار دلار در صندوق‌های مشترک سرمایه‌گذاری داریم و دوازده هزار دلار هم در حساب جاری! از این‌که در شش سال زندگی مشترک‌مان این‌قدر کم پس‌انداز کرده بودیم، شگفت‌زده بودم. وقتی در یک شرکت بزرگ روی خط...
  2. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    - خیلی خوبه. او از همان لحظه به پول فکر می‌کرد و من مشتاق بودم ببینم چقدر طول می‌کشد تا موضوع را مطرح کند. - در واقع، خیلی هم قابل تحسینه، مایکل. در مورد مردخای گرین بهت گفته بودم. کلینیکش بهم پیشنهاد کار داده. از دوشنبه شروع می‌کنم. دوشنبه؟ بله. پس یعنی تصمیمت رو از قبل گرفتی. آره. بدون هیچ...
  3. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    - یک ماه مرخصی بگیر. برو با بی‌خانمان‌ها کار کن، خالی بشی، بعد برگرد. الان وقت وحشتناکی برای رفتنه، مایک. خودت می‌دونی چقدر عقب هستیم. فایده نداره، رودولف. وقتی تور نجات باشه، جذابیتی نداره. جذابیت؟ یعنی داری این کارو برای سرگرمی می‌کنی؟ کاملاً. تصور کن چه‌قدر لذت داره وقتی بدون نگاه کردن به...
  4. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    باورم نمیشد! این آدم‌ها کجا بودند در ماه‌های آخر زندگی لونتائه؟ آن بدن‌های کوچک که حالا توی تابوت‌ها خوابیده بودند، هیچ‌وقت این‌قدر محبت ندیده بودند! دوربین‌ها آرام‌تر جلو می‌آمدند، همان‌طور که بیشتر و بیشتر عزاداران از شدت غم فرو می‌ریختند. بیشتر شبیه نمایش بود تا عزاداری واقعی! کشیش بالاخره...
  5. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    وقتی همه‌چیز ساکت شد، ارگ شروع به نواختن کرد؛ آهسته و غمگین. زیر پایم سر و صدایی بلند شد و همه سرها به عقب برگشت. کشیش به منبر رفت و از ما خواست بایستیم. مأموران با دستکش‌های سفید، تابوت‌های چوبی را از راهرو عبور دادند و جلوی کلیسا در کنار هم ردیف کردند؛ تابوت “لونتائه” در وسط بود. تابوت نوزاد...
  6. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    سه‌شنبه زنگ زدم و گفتم مریضم. به پالی گفتم: - احتمالاً آنفلوانزاست. طبق آموزش‌هایی که دیده بود، شروع کرد به پرسیدن جزئیات؛ تب، گلودرد، سردرد؟ جوابم همه‌ی گزینه‌ها بود. هر چه که او می‌خواست. برای غیبت از کار توی شرکت باید واقعاً از پا افتاده می‌بودی. او فرم رو پر می‌کرد و برای رودولف...
  7. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان هرشب، بی نام | گروه اول مسابقه

    در را آرام باز کردم و وارد اتاق شدم. آوا پشت میز کوچک کنار پنجره نشسته بود و موهایش را با دقت شونه می‌کرد، انگار دنیا بیرون برایش وجود نداشت. صورتش در هم بود و زیر ل*ب غر می‌زد: - شونه چوبی نمی‌خوام… اصلاً نمی‌خوام! با قدم‌های کوتاه به سمتش رفتم و خونسرد، اما با لحن محاوره‌ای گفتم: - دفعه پیش که...
  8. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان هرشب، بی نام | گروه اول مسابقه

    زنگ ورودی تیمارستان را فشردم و بعد از چند ثانیه در باز شد و صدای آرام تایید هویتم پیچید. وارد حیاط تیمارستان شدم، چند تا از بیماران بخش‌های مختلف مشغول هوا خوری بودند، یکی آرام گریه می‌کرد، دیگری بی‌دلیل می‌خندید، و صدایی شبیه زمزمه‌های عجیب با موجودات خیالی در فضا پیچیده بود. هوای خنک از میان...
  9. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان هرشب، بی نام | گروه اول مسابقه

    نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی صندلی انداختم. هنوز ذهنم درگیر «تک‌چشم» بود که صدای نسترن رشته‌ی افکارم را برید: – امروز باید بری ملاقات مریض شماره‌ی ۲۷ و ۱۶. به آرامی سر تکان دادم. صدایم خسته بود: – باشه… نسترن نگاهی از سر تا پا به من انداخت، بعد ابرو بالا انداخت: – ولی این‌جوری نه. بهت گفته...
  10. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان هرشب، بی نام | گروه اول مسابقه

    شب همان‌طور که به سقف خیره بودم، با خودم کلنجار می‌رفتم. صدای پادکست هنوز در گوشم طنین داشت و آن تصویر تک‌چشم، همان هیولای شب‌های کودکی، نمی‌گذاشت ذهنم آرام بگیرد. هر بار فکر می‌کردم «چطور ممکن است او این اسم را بداند؟» قلبم تند می‌زد و همان حس عجیبِ هم‌زمانی و غیرممکن، نمی‌گذاشت راحت بخوابم...
  11. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    - اون هم منشی هست؟ - نه. ما منشی نداریم. خودت تایپ می‌کنی، پرونده‌ها رو بایگانی می‌کنی، قهوه درست می‌کنی. کمی به جلو خم شد و صدایش را پایین آورد: - ما سه نفر مدت زیادیه با همیم و هر کدوم یه گوشه‌ای رو گرفتیم. راستشو بخوای، ما به یه چهره‌ی تازه با ایده‌های جدید احتیاج داریم. - خب، پولش که خیلی...
  12. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    - قانون خیابانی. تو به‌اندازه‌ی کافی ازش خوردی. دیدی دفتر ما چه جهنمیه. سوفیا یه غرغروئه. آبراهام یه احمقه. موکل‌هامون بوی بد میدن، و پولش هم یه شوخیه. چقدر پول؟ می‌تونیم سالی سی هزار دلار بهت بدیم، اما فقط می‌تونیم نصفش رو برای شش ماه اول تضمین کنیم. چرا؟ صندوق پایان ژوئن دفاترش رو می‌بنده،...
  13. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    ما در یک رستوران نزدیک میدان دوپونت همدیگر را دیدیم. بار جلویی پر از کارمندهای پرحقوق دولتی بود که قبل از ترک شهر نوشیدنی می‌خوردند. ما در پشت سالن، در یک غرفه‌ی کوچک نوشیدنی گرفتیم. او در حالی‌که جرعه‌ای از آبجوی لیوانی‌اش می‌نوشید گفت: ماجرای برتون بزرگه و داره بزرگ‌تر هم میشه. متأسفم، من توی...
  14. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    ناهار با رودولف و یکی از موکل‌ها در یک رستوران باشکوه بود. اسمش را «ناهار کاری» گذاشته بودند؛ یعنی خبری از نوشیدنی نبود و همین هم یعنی می‌توانستیم زمانمان را به حساب موکل بزنیم. نرخ رودولف ساعتی چهارصد دلار بود و من ساعتی سیصد دلار. ما دو ساعت کار کردیم و غذا خوردیم، پس ناهار برای موکل چهاردهصد...
  15. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    نیم ساعت بعد، برادرم وارنر از دفترش که بالای مرکز شهر آتلانتا بود، تماس گرفت. او شش سال از من بزرگ‌تر بود، شریک یکی دیگر از شرکت‌های بزرگ حقوقی و یک وکیل سرسخت و بی‌رحم. به‌خاطر اختلاف سن، در بچگی هیچ‌وقت خیلی به هم نزدیک نبودیم، اما از بودن کنار هم لذت می‌بردیم. سه سال پیش، وقتی درگیر طلاقش...
  16. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    ستون سمت چپ شامل شماره‌های یک تا هفده بود. شماره چهار نوشته بود: «دِوون هاردی». شماره پانزده این بود: «لونتِی برتون، و سه یا چهار بچه». پرونده را آرام روی میز گذاشتم، بلند شدم و به سمت در رفتم، آن را قفل کردم و بعد به آن تکیه دادم. چند دقیقه‌ی اول در سکوت مطلق گذشت. به پرونده‌ای که وسط میز بود...
  17. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    کلر و من که هر دو جوان‌های کارکشته و کار‌دوست بودیم، هیچ‌وقت به ساعت زنگ‌دار نیاز نداشتیم، مخصوصاً صبح‌های دوشنبه که باید یک هفته‌ی پرچالش را شروع می‌کردیم. ساعت پنج بیدار می‌شدیم، پنج‌ونیم صبح سر میز صبحانه، بعد هم هرکدام به سمتی می‌رفتیم، انگار مسابقه گذاشته باشیم که چه کسی زودتر خانه را ترک...
عقب
بالا پایین