از جلوی خونهی جدید راهی دفتر وکلا شدیم. مسیر کوتاه، اما پر از سکوت سنگین و نگاههای دزدکی من به آرین بود. وقتی وارد دفتر شدیم، بوی چای تازه دمشده با جوهر پرینتر قاطی شده بود.
لاله پشت میز کارش نشسته بود و لبخند کوتاهی زد:
ـ نفس، خوش اومدی. یه پروندهی مالی دارم که میخوام بهت بسپارم.
با...
بار آخر که قفل در خانهی قدیمی چرخید، انگار چیزی در وجودم هم بسته شد. صدای در، سنگینتر از همیشه بود. آرین جلوتر رفت، کارگرها پشتسرش جعبهها رو یکییکی روی شونهها میگذاشتند.
من هنوز پشت در مونده بودم، انگار پاهام با زمین گره خورده بود.
آرین با لحنی آرام ولی جدی گفت:
– بیا نفس. الان دیگه...
وقتی به آینه نگاه کردم، تصویرم چند ثانیه عقبتر از حرکتم تکان خورد. انگار انعکاسم مطمئن نبود که باید من را تکرار کند یا خودش را؟
رگهای شقیقهام تیرهتر به نظر میرسید و ل*بهایم زمزمهای میکردند که من نمیشنیدم. برای اولین بار حس کردم آینه بیشتر از خودم، حقیقت من را میداند.
برادر کوچکتر کلر، جیمز، مبتلا به بیماری هوچکین شده بود. به همین خاطر خانواده در پراویدنس جمع شده بودند. این موضوع هیچ ربطی به من نداشت.
فقط به حرفهای او دربارهی آخر هفته گوش دادم؛ از شوک خبر گفت، از اشکها و دعاها، از اینکه چطور همه کنار هم ایستادند و جیمز و همسرش را دلداری دادند...
میخواستم به آنتاریو دست بزنم، دستی به بازویش بکشم و بگویم متأسفم. دلم میخواست بیدارش کنم، ببرمش خانه، به او غذا بدهم و هر چیزی که همیشه آرزو داشته به او بدهم.
یک قدم جلو رفتم تا نزدیکتر نگاه کنم. بیل گفت:
- دست نزن.
وقتی سرم را تکان دادم، مردخای گفت:
- خودشون هستند.
بیل دوباره پارچه را...
یک مرد رنگپریده با موهای سیاهِ بد رنگشده و دست دادن مرطوب ظاهر شد و خودش را «بیل» معرفی کرد. او یک کت آزمایشگاهی آبی و کفشهایی با کف لاستیکی ضخیم به پا داشت. آدمهایی که در سردخانه کار میکنند را از کجا پیدا میکنند؟
ما او را دنبال کردیم و از دری گذشتیم، وارد راهرویی استریل شدیم که دما شروع...
اجساد به دفتر رئیس پزشکی قانونی منتقل شده بودند؛ همان جایی که سردخانه هم قرار داشت. ساختمانی دو طبقه از سنگ قهوهای رنگ در بیمارستان عمومی واشنگتن. آنها تا زمانی که کسی برای شناساییشان مراجعه نکند، آنجا نگهداری میشدند.
اگر ظرف چهلوهشت ساعت کسی پیدا نمیشد، قانوناً بدنها مومیایی میشدند،...
بعدش سمت ماشینم رفتم و کیسههای پر از غذا، اسباببازی و لباسهایی که برای اونها خریده بودم را برداشتم.
فقط از روی کنجکاوی بود که مردخای حوالی ظهر به دفترم آمد. او قبلاً در خیلی از شرکتهای بزرگ کار کرده بود، ولی دلش میخواست جایگاهی را ببیند که آقا در آن سقوط کرده بود.
من هم یک تور کوتاه همراه...
بخش حوادث روزنامه را با عجله باز کردم و بقیه صفحات را روی پیادهروی خیس انداختم. داستان در صفحهی چهاردهم ادامه داشت، با چند نظر کلیشهای از پلیس و هشدارهای همیشگی دربارهی خطرات لولهی اگزوز مسدود و بعد جزئیات تکاندهنده آمد: مادر بیستودو ساله بود. اسمش «لونتی برتون». نوزاد «تمیکو». دوقلوهای...
حدود یک ساعت مانده به غروب بود، وقتی که فکر کردم وقت خوبی است برای پناه گرفتن در زیرزمین دنج و روشن، قبل از آن که اوباش شروع به پرسه زدن در خیابانها کنند. متوجه شدم وقتی مردخای کنارم بود، آرام و با اعتماد به نفس راه میروم.
در غیر این صورت، با قدمهایی عصبی و خمیده از کمر، تقریباً پاهایم زمین...