ماشین در امتداد خیابان نیمهروشن پیش میرفت و چراغهای زرد و سفید، همانند نخهای نور، پشت سر هم بر شیشه میلغزیدند.
پلیلیست شبانه را پخش کردم. صدای راوی پادکست، آرام و سنگین، فضای خفهی کابین را پر کرد:
- بچهها از تاریکی نمیترسند؛ بلکه از هیولایی که در تاریکی برای اونها ساخته میشه، میترسند...
شیشهی درِ کافه از نمِ شب لکدار شده بود. آرمان روبهرویم ایستاده بود، حولهی باریک را تا میکرد و کنار میگذاشت. صدای قطرههای آب از سینک، مثل مترونوم، زمان را میشمرد.
– وقتی ذهنم شلوغ میشه، معمولاً مینویسم. بعضیها هم با خودشون حرف میزنند البته نه با صدای بلند. با نسخههای دیگهای از...
ژانر مافیایی:
ژانر مافیایی خیلی پرطرفدار و پرکشش هست 🌑🖤 مخصوصاً وقتی پای قدرت، خیانت و بقا وسط باشه.
📌 ویژگیهای ژانر مافیایی
۱- قدرت و سلسلهمراتب:
مافیا همیشه با یک سازمان زیرزمینی گره خورده. رئیس (دون)، افراد وفادار، خائنها، دست راستها و نیروهای عملیاتی هرکدوم جایگاه خودشون رو دارن.
۲-...
ژانر اجتماعی (۲)
ژانر اجتماعی از اون دسته ژانرهایی هست که خیلیها مینویسند اما کمتر کسی درست و اصولی سراغش میره. چون نوشتن دربارهی زندگی واقعی، دردهای مردم و دغدغههای جامعه همیشه ساده بهنظر میاد، اما در عمل خیلی سخت و ظریفه.
اینجا برات چند نکته کلیدی دربارهی ژانر اجتماعی بهتون میخوام بگم...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]...
با درخواست شما موافقت شد
ناظر ارشد: @malihe
با ناظر مربوطه و @HADIS.HPF گفتگویی ایجاد کنید و اطلاعات رمان اعم از [عنوان، ژانر،خلاصه،مقدمه،پیرنگ، سه پارت اول] ارسال کنید
با درخواست شما موافقت شد
ناظر ارشد: @دیـوا
با ناظر مربوطه و @HADIS.HPF گفتگویی ایجاد کنید و اطلاعات رمان اعم از [عنوان، ژانر،خلاصه،مقدمه،پیرنگ، سه پارت اول] ارسال کنید
من با دقت گوش میدادم و او میتوانست ذهنم را بخواند. مردخای شروع کرد من را درگیر کند.
- میبینی، مایکل، بیخانمانها صدایی ندارن. هیچکس گوش نمیده، هیچکس اهمیت نمیده و انتظار ندارن کسی به اونها کمک بکنه. پس وقتی تلاش میکنند از تلفن برای گرفتن مزایایی که حقشونه استفاده کنند، به جایی نمیرسند...
- دو هزار دلار در ماه. بعد از کسر هزینهها و یه ذخیرهی کوچیک، ما سه نفر هشتاد و نه هزار دلار رو بین خودمون تقسیم میکنیم. به صورت مساوی، صوفیا خودش رو یه شریک کامل میدونه. راستش رو بخوای، ما جرات مخالفت باهاش رو نداریم. سهم من تقریباً سی هزار شد، که از چیزی که شنیدم، میانگین درآمد یه وکیل...
فضا تاریک، سرد و خالی بود. او کلید چراغها را زد و شروع به حرف زدن کرد:
-ما سه نفر هستیم. من، سوفیا مندوزا و آبراهام لبو. سوفیا مددکار اجتماعیه، اما اون بیشتر از من و آبراهام با هم قانون خیابون رو میشناسه.
من دنبالش بین میزهای شلوغ و پر از کاغذ راه افتادم.
- قبلاً هفت تا وکیل توی همین اتاق جا...
- بیخانمانها هم بیقرارند.
مردخای توضیح داد وقتی تماشا میکردیم:
دوست دارن پرسه بزنند، برای خودشون آیین و عادت دارند، جاهای مورد علاقه، رفقای خیابونی، کارهایی که باید انجام بدن. برمیگردن به پارکها و کوچههاشون و از زیر برف خودشونو بیرون میکشن.
بیرون بیست درجهست. امشب نزدیک صفر میشه.
او...
با خانم دالی گپ زدم در حالیکه مشغول پوست کندن سیبزمینی بودم. او خانوادهای را که دیشب دیده بودم به یاد داشت، اما وقتی حدود ساعت نه رسیده بود، آنها دیگر رفته بودند.
کجا ممکنه رفته باشن؟
عزیزم، این آدمها مدام جابهجا میشن. از یه آشپزخونه به یه پناهگاه، بعد یکی دیگه. شاید شنیده باشه توی...
- میدونم، باید بجنبم.
تقریباً از دفترم بیرون. مستقیم سراغ تلفن دوید تا گزارش بدهد یکی از تهیهکنندههای شرکت دوباره سر کار برگشته است.
در را قفل و چراغها را خاموش کردم. یک ساعت تمام با کاغذها و یادداشتها روی میزم کلنجار رفتم، بیهیچ نتیجهای، اما دستکم داشتم وقت اداره را پر میکردم.
وقتی...
با سلام
خدمت نویسندگان عزیز و کاربران گرامی انجمن کافه نویسندگان
ضمن عرض خسته نباشید و تشکر از قلم و استعداد نویسندههای عزیز انجمن❤️
مفتخرم که اعلام کنم سری اول «مسابقه مونولوگ برتر » از امروز آغاز میشود.
📌 در این مسابقه، از تمامی نویسندگان گرامی دعوت میشود تا یکی از مونولوگهای برتر یا...
جاسوسها حتماً با او تماس گرفته بودند؛ شاید یک پارالیگل که مراقب بود، یا شاید بروس از آسانسور بود و شاید کل شرکت هم در حالت هشدار بود.
نه. آنها خیلی مشغول بودند!
- سلام، مایک.
با صدای محکم گفت و نشست، پاهایش را روی هم انداخت و آماده جلسه جدی شد.
- سلام، رودی.
هیچوقت رودولف را رو به رویش رودی...
صبحانهام یک کروسان از نانوایی خیابان (ام) بود، با قهوهای غلیظ، همه را با یک دست پشت فرمان خوردم. به این فکر افتادم که آنتاریو الان صبحانهاش چه میتواند باشد؟
بعد به خودم گفتم بس است، این شکنجه را تمام کن. حق داشتم غذا بخورم بدون اینکه احساس گناه کنم، اما غذا کمکم برایم بیاهمیت میشد.
رادیو...