از وقتی که سهشنبه با «آقا» روبهرو شده بودم، حتی یک ساعت هم برای شرکت «دریک و سوئینی» فاکتور نزدم. در پنج سال گذشته بهطور میانگین ماهی دویست ساعت کار میکردم؛ یعنی روزی هشت ساعت، شش روز در هفته و کمی هم اضافه!
هیچ روزی نباید هدر میرفت و تقریباً هیچ ساعتی بیحساب نمیماند. اگر عقب میافتادم...
بعد از اینکه سیاوش را از بیمارستان مرخص کردم و تا در خانهشان همراهش بودم، هنوز حس سنگینی روی شانههایم مانده بود. قدمهایم در راهرو، زیر نور کمرنگ چراغها، بیحس و بیقرار بود.
سیاوش خسته بود و سرش روی شانهام تکیه داده بود، اما گاهی چشمانش نیمهباز میشد و نگاهش، خیره به هیچجا، من را...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]
برای...
آرش آقای رحیمی را تا اتاق بازجویی هدایت کرد. بوی تلخ قهوهی مانده و دود سیگار فضا را پر کرده بود. نور چراغ سقفی درست روی صورت پدر مهتاب افتاده بود. دستهایش روی میز قفل شده بود و بیقرار انگشتها را به هم میفشرد. فرهاد پرونده را ورق میزد، نگاهش بین کاغذها و مرد در رفت و برگشت بود.
- خب،...
نزدیک عصر بود، فلشهای دوربین یکی پس از دیگری پشت سر هم میدرخشید. صدای شاترها مثل باران ریز و بیوقفه روی فضای جلوی اداره پلیس میبارید. خبرنگارها میکروفنها را جلو میبردند، سیمهای درهم گره خورده زیر پاها کشیده میشد و هر کس تلاش میکرد جملهای بیشتر از دهان مرد شکسته بگیرد.
پدر مهتاب، با...
بعد نوبت بچه رسید. صدای رقتانگیز و ضعیفش با حجم فوقالعادهای به گوش میرسید و کل اتاق با آن صدا به لرزه افتاد. مادر گیج، خسته و ناامید بود که از خواب بیدار شده بود. به بچه گفت ساکت شود، سپس آن را روی شانهاش گذاشت و جلو و عقب تکان داد. بچه بلندتر گریه کرد و دیگر ساکنین نیز غرغر کردند.
با...
چمباتمه کنار او زدم و یک کوکی به دستش دادم. چشمانش برق زد و آن را گرفت. با دقت دیدم هر لقمه را خورد، بعد دوباره خواست. او کوچک و استخوانی، حداکثر چهار ساله بود.
سر مادر به جلو افتاد و او را تکان داد. با چشمهایی خسته و غمگین به من نگاه کرد، بعد متوجه شد که من نقش «مرد کوکیها» را بازی میکنم...
شانه بالا انداخت.
بستگی داره. وقتی چند صد نفر مثل اینها تو یه اتاق جمع باشن، معمولاً یه چیزی اتفاق میفته. کشیش احساس بهتری داره اگه من بمونم.
تمام شب؟
خیلی وقتها این کارو کردم.
من برنامهای نداشتم که با این آدمها بخوابم و برنامهای هم نداشتم که بدون مردخای ساختمان را ترک کنم.
مردخای: هر...
مطمئن بودم که لکسوسم دیگر رفته و یقین داشتم که نمیتوانم پنج دقیقه بیرون از ساختمان دوام بیاورم. با خودم عهد کردم هر وقت و هرطور که مردخای تصمیم به رفتن گرفت، به او بچسبم.
- این سوپ خیلی خوبه.
مردخای اعلام کرد و بعد توضیح داد:
- متغیره. بستگی داره چی در دسترس باشه. دستورش هم از جایی به جای دیگه...
مردخای من را از پلهای تاریک بالا برد تا به سرسرا رسیدیم. - مواظب قدمت باش.
تقریباً زمزمه کرد، وقتی از میان درهای دولنگهی تابدار گذشتیم و وارد شبستان کلیسا شدیم. فضا کمنور بود، چون همهجا مردم سعی میکردند بخوابند.
روی نیمکتها دراز کشیده و خُر و پف میکردند. زیر نیمکتها وول میزدند؛...
کمکآشپز باید میرفت و از آنجا که من نزدیکترین داوطلبی بودم که در آن لحظه مشغول نبود، مأموریتم شد. در حالی که مردخای مشغول درست کردن ساندویچها بود، من به مدت یک ساعت کرفس، هویج و پیاز خرد کردم.
همه تحت نظر دقیق خانم دالی، یکی از اعضای مؤسس کلیسا، که یازده سال بود مسئول تغذیه بیخانمانها بود...
سلام عزیزم
من انچنان طرفدار دلنوشته نیستم الخصوص ژانرهای مذهبی
و موقع خوندنش به این بعد مذهبی نگاه نکردم
به نظرم عاشقانه ولی زمینی اومد😅
توصیفاتت قشنگ بود
خسته نباشی😘
سلام هم نام جان😘🌷
حدیثه عزیزم خسته نباشید بهت میگم بابت ایده جالب
خب عزیزم در مورد جلد داستان یکم نظرم منفی بود، از اونجایی که کتابخونه یه جای نرمال بود دوست داشتم جلد یکم طبیعی تر باشه یعنی مثل جلد رمانهای ترسناک نباشه
بعضی از جاها شکسته نویسی داشتی و لحن مونولگ محاوره ای میشد
در کل این ایده...
داوطلب برای ساندویچها آمد. مردخای به من کمک کرد و دوباره دوازده ساندویچ درست کردیم. بعد مکث کردیم و جمعیت را تماشا کردیم.
در باز شد و مادری جوان به آرامی وارد شد، در حالی که نوزادی را در آغو*ش داشت و سه کودک کوچک پشت سرش میآمدند؛ یکی از آنها شلوارک پوشیده بود و جورابهایش جفت نبودند و کفشی...
- ما به ساندویچهای بیشتری با کره بادامزمینی نیاز داریم. مردخای وقتی به آشپزخانه برگشت اعلام کرد. او دستش را زیر میز برد و یک ظرف دو گالنی کره بادامزمینی معمولی برداشت.
- میتونی از پسش بر بیای؟
با خنده گفتم:
- کارشناسشم.
او مشغول کارم را تماشا کرد. صف کمی کوتاه شده بود؛ او میخواست صحبت کند...
اتاق گرم بود و بوی گاز، عطر غذا و گرمای بخاری، عطری غلیظ اما خوشایند ساخته بود. مردی بیخانمان، پیچیده در لباسهای گرم مانند آقا، به من برخورد کرد و وقت حرکت رسیده بود.
مستقیماً به سراغ مردخای رفتم، که دیدنم او را خوشحال کرد. دست دادیم مثل دوستان قدیمی و او من را به دو داوطلب معرفی کرد که اسمشان...
قدمبهقدم وارد زیرزمین کلیسا شدم. گرما و شلوغی آنجا به جانم خورد. صدای آرام مردخای در پسزمینه بود، که با جذبه و آرامش، به داوطلبان دستور میداد. بوی نان تازه و خوراک داغ، بعد از بوی خشک و رسمی دفترم، سرم را گیج کرده بود؛ میز ماهاگونی، کاغذهای سفید و مرتب، همه انگار محو شده بودند.
با تردید...