در دلش، با صدایی لرزان خدا را به یاری طلبید. خدایا دو پا بهم دادی، یه دو پای دیگه قرضی بده!
تمامی عزمش را جمع کرد و با سرعت به سمت جلو دوید اما تهش تا کی باید بدود، تا کی میتوانست از این وضعیت فرار کند و در نهایت شب فرا میرسید و او ناچار بود به خانه برگردد.
به پشت دیوار تکیه زد و دستش را...