دیگر نای زندگی کردن برایش نمانده بود! شهامت شنیدن طعنه و کنایههای عابران زندگیاش را نداشت؛
«او خسته بود»
همانند آدمی که سالهاست درحال دویدن در جادهای بیانتهاست.
لحظهها، همانند برق میگذرد و من مات جای خالیات بر روی صندلی چوبی روبه رویم هستم.
بغض در گلویم چنبره زد، نفسهایم به شماره افتاد، قلبم فشرده شد و من همچنان مبهوت جای خالیات بودم.
نوع کلامش، لبخند دلربایش، پژواک گامهای از پشت در.
من، تو، رازهایمان هرگز فاش نخواهد شد. چشمان افسونگرت کار دست قلب ساده لوحم داد.
کاش تو بمانی ته این قصه با من!
سوگند یاد کن که فراموشم نمیکنی مرا در صندوقی از خاطراتت!
بگو، بگو که میدانی قلبم بیتپش فریاد میزند نامت را، در نبودت میگیرد و میمیراند هر لحظه بدون پمپاژی از هوای تو.
"گلهای نرگس و رز عطر عشقمان را حفظ میکند"
چشمانم از غم هجرت از اشک بیسو گشت و کمرم به انتظار کمند گیسویت شکست و با این حال، من به غمگینترین حالت ممکن شادم.