گاهی اوقات خودنمایی و احراز هویت، تباه میکند و به تباهی میکشد گذشته، حال و آیندهات را.
پس سکوت! و به لرزه در خواهد آمد زمانی که ل*ب بزنی و کرهی خاکی از گردشش میایستد زمانی که قفل دلت بازشود.
در دیاری مریض و در میان بیمارانی پریشان احوال تنفس میکنیم.
روزها با نقابی پر زرق و برق، شبها با چهرهای فسرده و پیر در حال دست و پنجه نرم کردن با گذشتهای مخروب!
برای آخرین بار قلمم را بر روی خط میگذارم، نمیدانم چه بر خط بیاورم که توصیف حالم باشد.
من خسته از جدال مغز و قلبم هستم!
قلمم را بر جایش میگذارم و ترجیح میدهم مسکوت باقی بمانم.