در این برهوت عاشقکُش چشم به راه نشستهام؛
چشم به راه دستی گرم، لبخندی پهن و شانهای وسیع به وسعت تمام تنهاییهایم،
به وسعت بغضهای فرو خوردهام
و به وسعت قلب دردمندم.
دستی گرم و حمایتگر باشد که وقتی زمین خوردم دستم را بگیرد، بلندم کند
و خاک زانوانم را بتکاند.
لبخندی به پهنای تمام کهکشان برایم...
اپیزود ششم:
صدای شب.
روزها گذشته!
اما بعضی حسها زمان نمیبرن که کهنه شن.
نه چون فراموش نمیکنی،
چون یهجورایی باهات یکی میشن،
میشن بخشی از تو.
هنوزم شبها گاهی پامو میکشم تا اون نقطهی امن،
جایی توی سکوت، جایی که خودمم.
نه نقاب، نه نقش.
فقط من،
و تو!
همون صدای نرمی که از درونم بلند میشه
وقتی...
اپیزود پنجم:
روز روشن.
یه ماه گذشت...
از اون شبی که ایستاده بودم بالای شهر و باهات حرف زدم،
با تو... با خودم... با خودمون.
خیلی چیزا تغییر نکرده، ولی نمیدونم چرا
حس میکنم یه چیزی توی من، یه ذره آرومتر شده.
باز هم شبه.
مثل همون شب، همون باد... شاید یکم مهربونتر.
چراغا هنوز همونقدر دورن؛
ولی...
اپیزود چهارم:
خلوتگاه
شب بود.
اونجوری که دلِ آدم سنگین میشه، نه از تاریکی، از صداهایی که دیگه شنیده نمیشن...
ایستاده بودم بالای شهر، جایی که چراغا مثل یه کهکشان مصنوعی زیر پام میدرخشیدن؛
اما هیچکدوم گرمم نمیکردن.
باد سردی به صورتم خورد، انگار میخواست گریههامو خشک کنه قبل از اینکه حتی...
قلبم از شنیدن خبر فاجعهی بندرعباس به درد اومد. همراه با همهی مردم ایران، داغدار این غم بزرگم. بدونید که توی این روزهای سخت، دلامون کنار دل شماست.
برای عزیزانی که از بین ما رفتن آرزوی آرامش دارم و برای خانوادههاشون صبر.
ما همیشه هوای همو داریم...🖤
اپیزود سوم:
شب زده
یه چیزی هست که این روزا هی میخواد ازم بپرسه… یه چیزی که از تهِ وجودم صدام میزنه. نه با حرف، با حس…
میگه:
- خوبی؟ واقعاً خوبی؟
و من یه لبخند نصفهنیمه میزنم و میگم:
- آره، فکر کنم… .
ولی اون میدونه. چون اون، درون منه.
- نه… نمیخواد نقش بازی کنی، نه با دنیا، نه با خودت...
صبح، هنوز بیدار نشده بود که بوی نان، از دستانش شروع شد.
او بیدار شد نه از صدای ساعت، که از تپش دل کوچکی که هنوز در خواب بود.
پنجره را باز کرد، تا نسیم بیاید و خواب را آرامتر کند.
آرامتر... مثل لالاییهای دیشب، مثل نفسهای لرزان یک مادر در دل سرما.
آستین بالا زد،
آرد روی دستش نشست؛ همان دستی که...
شب، دلش را میان ستارهها پهن کرده بود.
مهتاب، آرام روی پنجره لغزید و با موهای پریشان مادر، دلبازی کرد.
او نشسته بود؛ تکیه بر دیوار، آغوشش آغازی برای آرامش.
کودک در آغوشش میلرزید، و او در جانش میسوخت.
لبخندی زد،
از آن لبخندهایی که بوی عشق میدهد و طعمِ سکوت دارد.
دستهایش نوازش بودند،...
در تردیدی بزرگ دست و پا میزنم. تنهاییام را کسی باور ندارد.
شاید!
شاید کسی در دوردستها ایستاده و به آوارگی دعوتم میکند! من به دعوتش لبیک میگویم.
آوارگی را به جان میخرم تا آرامش را در دستان تو بیابم.
بیا ای سرمنشأ آرامش!
بیا تا این سکوت و سرگشتگی از جان و دلم رخت ببندد.
بیا تا از خوابزدگی،...
با صدای رعد و برق مهیبی از خواب میپرم.
پاهایم، بدون اختیار به سمت سه کُنج دیوار، راه میافتند.
به خود نهیب میزنم و به پاهایم، فرمان ایست صادر میکنم.
به خاطر دارم روزی را که، زانوانم را ب*غل زده و در همان سه کنج، میلرزیدم و اشک میریختم.
در آن شب تار، تو تنها کسی بودی که آرامم کردی؛ نوای...
شاید در نظر دیگران مقاوم، سرسخت و مردانه برای آرمانهایم جنگیدهام؛
اما... !
در انتهاییترین گوشهی قلبم، دختری زانوی غم ب*غل گرفته
و با نگاهش برای دقیقهای سکوت،
پرچم سفید را فریاد میزند
و این
دردناکترین نقطهی قصه است... .
پشت و پناه بودن نعمتیست.
موهبتی پنهان در دل زن بودن.
قرص و محکم ماندن، یعنی قامتت را برای دیگران ستون کنی،
یعنی دلت آنقدر عاشق باشد که تلخیها را تاب بیاورد.
در میان صفی از آرزوها، همیشه نام خودت را ته فهرست نوشتهای،
همیشه اولویت لبخند عزیزانت بوده، نه حال دلت.
کمر خم شده آنها را با مهربانی...
باید تو را ببینم. دلم برایت تنگ شده است.
اگر ذرهای از وجودم برایت مهم باشد، خودت را از من دریغ نمیکنی.
اگر آنگونه که میگویند: «دلبهدل راه دارد»،
دلت اندکی به دلم راه داشته باشد، باید بدانی که این تنگیِ دل، به مجرای تنفسم فشار آورده
و هر لحظه احساس خفگی میکنم.
بغض هم مزید بر علت شده است...
پاتکهای ریز و دُرشتی که از هر سو به جانم روانه میشوند نه تنها زمینم نمیزند،
بلکه مصممترم میکنند برای ادامه دادن، نفس کشیدن و رسیدن به آرمانهایی که بدخواهانم را زمینگیر خواهند کرد.
آنگاه گوشهای میایستم و به تقلای بیهودهشان، با پوزخندی تلخ، نگاه میکنم.