روز از نیمه گذشته بود که قدم به ساحل گذاشتیم؛ من و دو تکه از جانم، پسرانم. نسیم شورِ دریا، گیسوانم را بازی میداد و صدای خندههایشان، ملودی زندهبودنم شده بود.
خورشید، مثل قلبی عاشق، با گرمایی دلنشین بر پوستمان میتابید و آسمان، آبیتر از همیشه، چشم در چشمِ بیقراریام داشت.
صدای موجها، شبیه...