نتایح جستجو

  1. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    کشیده و عمیق گفت: - چی؟ و بعد هم نگاهش رنگ غم گرفت و ادامه داد: - یعنی می‌خوای بری مگا؟ میان که ببرنت؟ یعنی بخشیده شدی؟ می‌تونی برگردی به دنیای خودت؟ دیگه باهات مشکلی ندارند؟ اوه خدای من باز اشتباه متوجه شده! نچ نچی کردم و گفتم: - این‌طور که فکر می‌کنی نیست، قضیه یه چیز دیگه‌ست. نفس پر حرصی کشید...
  2. Sarkook

    فیلم مورد علاقتو به بقیه معرفی کن

    پادشاه ابدی? افسانه روباه نه دم?✨
  3. Sarkook

    از چی می ترسید!؟ ?

    با سلام بنده از خشم مادرم به شدت میترسم??
  4. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رفتم جلو و به راننده نگاه کردم؛ یه مرد میانسال که موهای جوگندمی داشت، لباسش هم خیلی ساده بود. معلوم بود از قشر فقیر جامعه‌ست. ترانه پرسید: - وقتی زدی تو سرش تو رو دید یا نه؟ صاف ایستادم و نگاهم رو به اطراف انداختم تا یه‌وقت کسی رد نشه. - فکر نمی‌کنم. -‌ اگه دیده باشه براش خطرناک نیست؟ سرم رو خم...
  5. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چپ چپ نگاهم کرد اما من هیچی نگفتم، بعد آهی کشید و نگاهش رو از من گرفت. بله من همیشه تو بازی چشم‌ها برنده‌ام! حالا مثل دوتا چغندر در خونه‌شون ایستاده بودیم. - زود باش یه کاری بکن دیگه! الان اگه یکی رد بشه و من رو ببینه که بیچاره می‌شیم. گوشه‌های لبش به سمت پایین کش اومد. توی ذهنش مدام نقشه هایی...
  6. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خسته از کل‌کل با ترانه، چشم‌هام رو روی هم فشار دادم، ترانه هم پوفی کشید. زیر ل*ب درحالی که غرغر می‌کرد به سمت کمدش رفت. در کمد رو باز کرد و تا کمر خم شد تو کمد. لحظاتی بعد هم با یه تاپ و شلوارک صورتی اومد مقابلم ایستاد. لباس‌ها رو جلوم گرفت و من همچنان مثل بز نگاهش کردم. تو هوا تکون‌شون داد که...
  7. Sarkook

    همگانی [ الان به چی احتیاج داری؟ ]

    به اینترنت بی نهایت
  8. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    لباس به حدی تنگ بود که داشت توی تنم پاره می‌شد. ترانه دنیا دنیا لباس توی کمدش هست اون وقت همچین چیزی میده به من! وای مگا فکر کن یکی از همنوعان خودت با این وضع تو رو ببینند، آبروی کل خاندان ترمیح رو می‌بری! دستم رو فرو بردم توی موهام، کلافگی توی توی صورتم موج می‌زد. در اتاق آروم باز شد. آه پس...
  9. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خودم رو بین کوه‌های سنگ و خاکی دیدم. لعنت به وجودت مگانور! حتی توی خواب هم روحت در آرامش نیست. این کوه‌های سنگی، با این درجه حرارت، مال جایی جز جهنم نیست. آسمون تیره‌تر از همیشه بود. بین کوه‌ها و تپه‌ها شیاطین وول می‌خوردند. از دور حزار رو دیدم. با سرعت به سمتم می‌اومد. بدون این‌که پرواز کنه، با...
  10. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پوزخندم رفته‌رفته جاش رو به یه نیشخند داد. از جلوی ترانه کنار رفتم و شروع به قدم زدن در اتاق کردم. دمم رو تاب می‌دادم و بال‌هام رو با یه ریتم خاص تکون می‌دادم. رفتار آدم‌هایی که می‌شناختم رو توی ذهنم رصد کردم. همه همین هستند! گناه ناچیز و کوچک رو جدی می‌گیرند و در برابر گناه بزرگ انعطافی نشون...
  11. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا ترانه بیاد کلی وقت دارم. پس با خیال راحت دنبال یه لباس مناسب می‌گردم. خب حالا کدوم یکی؟ فکر نمی‌کردم یه روزی وسایل آدم‌ها برام انقدر هیجان‌انگیز باشه! طرح و رنگ هر کدوم باعث می‌شد مکث کنم و دقایقی خیره به لباس بمونم. من چم شده؟ کی این‌طوری شدم؟ نکنه اینجا موندن داره صلیقه‌ام رو عوض می‌کنه؟...
  12. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صدای ترانه به زور از بین شرشر آب به گوشم رسید: - وای نه بابا سیگار چیه! صدای اون زن که مطمئناً مادر ترانه بود بلند شد: - مرد چه حرف‌ها می‌زنی‌! پدر ترانه این‌بار گفت: - چه‌می‌دونم گفتم نکنه بلا ملایی سر خودش آورده باشه. این پسر ایمان همه‌چی به این یاد میده دیگه. جیغ ترانه در اومد: - بابا چرا...
  13. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پریدم توی تراس؛ در مثل اکثر اوقات باز بود. رفتم داخل و دیدم ایمان و روزبه روی کاناپه‌ خوابیدند. ایمان دهنش اندازه‌ی غار باز بود، روزبه هم جوری خرناس می‌کشید که بیا و ببین. همون‌طور با تعجب ایستاده بودم و نگاهشون می‌کردم که در خونه به صدا در اومد. بعدش هم داد و بیداد ترانه. هردو وحشت‌زده از خواب...
  14. Sarkook

    مناسبت ?تاریخ تولد اعضای کافه نویسندگان?

    10مرداد:eusa_whistle:
  15. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    همه توی حال خودشون بودند. ترانه سرش توی موبایلش بود، ایمان توی یه چیزی که اسمش لپ تاپ هست دنبال اطلاعات می‌گشت، روزبه هم توی اتاقش پای پنجره ایستاده بود و مثل دودکش سیگار دود می‌کرد. ذهن همه درگیر بود. درگیر این‌که وقتی من رفتم، در نبود من چطور از خودشون محافظت کنند. خسته بودم؛ بال‌هام سنگین...
  16. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ترانه و ایمان باز خندیدند، روزبه هم که فقط حرص می‌خورد. ترانه درحالی که خنده‌اش رو سرکوب می‌کرد گفت: - حالا فعلا خودت برو ببین زنده برمی‌گردی اون‌وقت تور بزار. ایمان انگار تازه چیزی یادش اومده باشه با شوک گفت: - راستی بچه‌ها الان این بره ما چیکار کنیم بالاخره؟ روزبه دست‌هاش رو توی جیب گرمکنش فرو...
  17. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    دستم رو آهسته روی لبه‌ی تیز چاقو کشیدم. براق و برنده! چیزی که دقیقا نیاز بود. هومی گفتم و سر تکون دادم. ولی یه مشکلی این وسط هست، این چاقو کافی نیست! به سلاح بیشتری نیاز هست. با حالت زاری به روزبه گفتم: - این خوبه. از این دوتا داری؟ ابروهاش بالا رفتند و پرسید: -‌‌ دیگه برای چی؟ -‌ یکی کمه خب...
  18. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یعنی واقعا داره جواب میده؟ قدرتم اینبار به درد خورد؟ ناگهان دست‌هام به عقب کشیده شد. یه حرکت غیر ارادی! انگار از بند رها شده بودند. خون‌ریزی تموم شد و همه‌چیز هم به حالت اول برگشت. بعد از تخلیه انرژی سنگین، من درست شبیه به یه دختر آدمیزاد می‌شدم! همون‌قدر بی‌دفاع و خسته و آسیب پذیر. صدای هر سه...
عقب
بالا پایین