خودش و ایمان پقی زیر خنده زدند؛ اما من و ترانه اخم کردیم.
انگشتم رو به نشانه تهدید مقابلش گرفتم و گفتم:
- بیشعور، حالا که اینطور شد همه حق دارن برن دستشویی بجز تو.
روزبه درحالی که صداش هنوز ته مایههای خنده داشت گفت:
- تو که نیستی، از کجا میخوای بفهمی رفتم دستشویی یا نه؟
ترانه به جای من جواب...
لبخند پت و پهنی بهش زدم. اون هم لبخند زد؛ اما نه یه لبخند معمولی! فقط حس کردم یکم گوشهی ل*بهاش بالا رفت.
خودم رو به جلو متمایل کردم و پایین رو نگاه کردم.
به امید موفقیت.
یک، دو، سه!
با تموم قدرت بال زدم و توی هوا شناور شدم.
صدای ایمان، ترانه و روزبه از پشت سرم شنیده شد که به هر طریقی میگفتند...
دلم براش تنگ شده بود. روح پیر مهربون چه نگاهی هم بهم میکنه.
در یک کلام، دوستش داشتم. اون با همه خوب رفتار میکرد. نه قضاوت میکرد و نه چیز دیگه.
اون فقط مسئول بود! مسئول رفت و آمد ارواح، ملائک، شیاطین و... .
البته کسی مسئولیتی به گردنش نگذاشته بود. به هر حال نمیشد آسمون اول بی در و پیکر باشه...
با حرص نفس عمیقی کشیدم. تنها امیدم به این بود که حزار فقط دنبال من و تاج و تخت پدر و پدربزرگم باشه؛ اما حالا دیگه این امید هم ناامید شد.
باید یه فکر اساسی میکردم. عدنان حتماً یه راهی جلوی پام میگذاشت.
شونه به شونهی هم حرکت کردیم و به کلبهی عدنان رسیدیم.
یه کلبهی بزرگ و قدیمی بود. دور تا...
ل*بهام رو با زبونم تر کردم و پرسیدم:
- خب چیکار باید بکنم؟
بلند شد ایستاد؛ پشت به من بود و چهرهاش رو نمیدیدم.
- اون موجودات فانی با یه ضربه از طرف شیاطین میمیرن؛ باید با یه طلسم یا دعا ازشون محافظت کنی.
خب اینکه آسونه! مثلاً خونهی روزبه رو طلسم میکنم و شیاطین نمیتونن وارد بشن؛ یا یه طلسم...
یه چیز جدید باشه...
یه موضوع خاص و تکرار نشدنی
ژانر جنایی، درام و فانتزی!
جالب باشه و توی ذهن بشینه چون اکثر رمان هایی که خوندم اصلا یادم نیست جز چندتایی که خاص و جدید و هیجانانگیز بودند!
با عدنان به سمت ابرهای متراکم راه افتادیم؛ از اونجا برگشت برای من راحتتر بود.
آروم و با افسوس گفتم:
- کاش من هم میتونستم بی هیچ دردسری تله پورت بشم به زمین!
با لحن خوشایندی گفت:
- اگه سعی کنی شاید بتونی!
- زیاد امتحان کردم و هیچوقت جواب نداده.
«هومی» کشیده گفت و درحالی که نگاهش اطراف رو...
در تراس مثل همیشه باز بود؛ دیگه وقتشه روزبه این عادت زشت رو کنار بذاره. این در چهارطاق بازه ممکنه شیاطین بیان تو خب!
همین که وارد خونه شدم، چاقو به طرفم کشیده شد!
ترانه جیغ فرا بنفشی کشید و ایمان هم داد زد و چاقو رو مقابل صورتم تاب داد.
سریع خودم رو عقب کشیدم و فریاد زدم:
- چه غلطی میکنین؟...
تصمیم این شد که فردا ترانه نوبت بگیره و بریم سراغ مارال خانوم.
تا نزدیک به طلوع خورشید باهم حرف زدیم و آخر سر هر کسی یه گوشه ولو شد و از خستگی خوابش برد؛ من هم روی کاناپه محبوبم بودم. آخ که چقدر این کاناپه رو دوست دارم! کثیفه، ولی نرم و راحته.
خروپف ایمان هوا بود؛ دهنش نیمه باز بود و عین اسب آبی...
سریع خودم رو به اون سمت خیابون رسوندم و وارد حیاط مجتمع شدم.
کنار دیوار مخفی شدم و نگاهم رو به طبقه آخر که ترانه رفته بود دوختم.
صدای ذهن ترانه رو گوش دادم که میگفت:
- اوهوع چه دم و دستگاهی! پیرزن رو نیگا تو رو خدا چه هیکلی! چقدر شبیه هایدهست! خاک تو سرت ترانه به زنه سلام نکردی. عین بز نگاهش...
ترانه پرید وسط حرفم و گفت:
- آروم باش مگانور! نفس عمیق بکش الان تو هم سکته میکنی!
چشمهام رو روی هم فشردم و بهش گفتم:
- چطوری آروم باشم آخه؟ نمیبینی زنیکه چطوری ما رو مچل خودش کرده؟!
برگشتم و با چشمهای به خون نشسته به مارال نگاه کردم. زبونش بند اومده بود!
تند رفتی مگانور... نه حقش بود! مگه من...
ترانه فرمون ماشین رو جوری چرخوند که نزدیک بود تصادف کنیم. با جیغ سرش رو عقب آورد و گفت:
- چی میگی؟!
با اخم بهش نگاه کردم.
- فکر میکنم واضح گفتم ترانه!
روزبه با همون شوک اولیه پرسید:
- چرا؟!
آه کشیدم. هی باید به این سهتا جواب پس بدم!
- حالم خوب نیست، ضعیف شدم؛ باید خون بخورم تا حالم بهتر بشه...