من یه آدم ( بیحوصله ) هستم.
من اگه خوبم باهات چون تو( هم خوب ) هستی.
کلا به ( زندگی معمولی ) اعتقاد ندارم!
موسیقی مورد علاقهم ( عاشقم_محسن ابراهیم زاده ) .
من از ( دروغ ) خیلی متنفرم.
( فیلم و کتاب با پایان باز ) همیشه ذهن منو درگیر میکنه.
بدترین ویژگی من( زود عصبانی شدن ).
بهترین خصلت من(...
کلی فانتزی دارم ولی الان نزدیک ترین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که برم کره جنوبی
بعد با بازیگرای کیدراما قرار بزارم و باهاشون مصاحبه کنم و سوجو بخوریم و کلی کیف کنیم??
داشتم همینطور افسوس میخوردم که ایمان با یه کیسه تو دستش برگشت.
همین که توی ماشین نشست، بوی خون توی دماغم دوید.
کیسه رو انداخت عقب و گرفتمش. بو کشیدم؛ عمیق و با لذت! برای لحظهای، همه چیز از ذهنم پاک شد و وجودم از حس خوب پر شد.
کیسه رو باز کردم و تکههای جگر سرخ و خون افتاده رو بیرون آوردم. آب...
وقتی به خونه برگشتیم، همه انقدر خسته بودند که بیهوش شدند اما من بیدار موندم و مدتها روی شهر تمرکز کردم؛ روی تکتک خونههایی که در دامنه دیدم قرار داشتند.
دنبال یه نشونهای از سحر و جادو بودم؛ در آخر هم به این نتیجه رسیدم که هرچی بیشتر میگردم کمتر پیدا میکنم.
صبح روز بعد، ترانه باز رفت سراغ...
یهو انگار از عمق به بیرون کشیده شدم؛ نفسم بالا اومد. چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شد و شروع به نفس کشیدن کردم.
صدای جیغ گوش خراشی بلند شد؛ تازه متوجه اطرافم شدم. خونهی روزبه نبودم! اینجا دیگه کجاست؟!
سه تا دختر و یه پسر رو به روم بودند؛ دو تا از اون دخترها شروع به جیغ و داد کردند و پسره هم هاج...
لبخند کجی گوشهی لبم نشست و به چشمهای صفورا نگاه کردم که رنگ تعجب داشت. دلهره رو که توی چشمهاش دیدم، دست به کار شدم. شروع کردم به قدم زدن توی اون دخمهی تاریک و نمور که پر از اشیای عجیب و غریب بود.
در همون حال براش توضیح دادم:
- هدف من تسخیر نیست؛ من میخوام زمین رو از تسخیر نجات بدم!
همونطور...
هنوز پشت به من ایستاده بود. با انگشتهای دستش شروع به سر شماری کرد:
- یه شاخ تک شاخ سیاه، یه تیکه از بال «کامبولیا»، یه مقدار شیرهی جنازه، بذر گل مغربی... آم... چیزی که جا ننداختم؟
این توی پررویی دست من رو از پشت بسته! با طعنه گفتم:
- چیز دیگهای خواستی تعارف نکن صفورا جون!
تک خندهای کرد و...