صفورا لبخند به ل*ب رفت به سمت در و من هم پشت سرش رفتم.
به ظاهرش که کمی بیشتر توجه کردم، دیدم واقعاً شبیه جادوگرهاست!
قد کوتاهی داشت و تقریباً هم قد من بود. موهای قهوهای مایل به قرمزش رو از دو طرف بافته بود و از زیر شال کهنهاش بیرون انداخته بود. تنها نقطه جذابی که توی چهرهاش وجود داشت همون...
سر تکون دادیم و ایمان پرسید:
- به همراه اینجا طبقه بالا هم طلسم میشه؟
صفورا کش و قوسی به خودش داد و در همون حالت گفت:
- نه، طلسم کردن هردو طبقه خیلی مشکله.
ترانه با ناراحتی گفت:
- اینجوری که ما نمیتونیم بریم بالا!
خودم جوابش رو دادم:
- با طلسمهایی که مال خودتونه میتونین بالا، پایین و این...
نخهای زخیمی رو از سوراخها رد کرد و ته استکانها شبیه گردنبند شدن.
گردنبندهای حاوی طلسم رو به دست بچهها داد. تاحالا طلسم این مدلی ندیده بودم!
هر سه مات و مبهوت به گردنبندهای توی دستشون نگاه میکردن. ایمان بالاخره به حرف اومد:
- حالا با این چیکار کنم من؟
صفورا رو به هر سه گفت:
- اینها رو...
ایمان بهم دلداری داد که روزبه مدلش اینه و چندوقت که بگذره از خر شیطون پایین میاد. من که چشمم آب نمیخورد.
توی عصبانیت تصمیم بجایی گرفتم؛ با خودم قرار گذاشتم دیگه برای روزبه دل نسوزونم. ایمان و ترانه رو عشقه! این دوتا بلایی سرشون نیاد، وجدانم تا حدی راحته.
چند روزی گذشت. هیچ خبری نبود و همهچیز...
دستم رو مقابل صورتش گرفتم تا ساکت بشه و با صدایی که از شدت حرص و عصبانیت میلرزید گفتم:
- هنوز معلوم نیست که کار شیاطین باشه. اگه اومده بودند ما فهمیده بودیم. خونه رو برای قشنگی که طلسم نکردیم! حتماً یه اتفاق دیگهای براش افتاده.
خودم هم مطمئن نبودم کار شیاطین نیست. اینکه روزبه یهو غیبش بزنه...
توی اون لحظه تنها راهی که به ذهنم میرسید، کمک گرفتن از صفورا بود. به طرز احمقانهای فکر میکردم ممکنه با خوندن وردی، روزبه رو از شرکت گرافیک تله پورت کنه به خونه!
با به یاد آوردن اینکه از صفورا شماره تلفنی چیزی ندارم، همهی امیدم، ناامید شد.
با عجز نگاهی به ترانه و ایمان کردم و گفتم:
- باید...
به پشت برگشتم و با روزبه مواجه شدم که با اخم به صفورا نگاه میکرد.
همین که صفورا خواست به سمتش یورش ببره، ایمان مثل همیشه پارازیت انداخت:
- تو فامیلی روزبه رو از کجا میدونی؟
ترانه چشمهاش رو روی هم فشرد و گفت:
- عزیزم این الان واقعاً مهمه؟
صفورا فارغ از این بحث، چنگ و دندون به روزبه نشون داد و...
- خیلی نمکنشناسی! من هرکاری از دستم برمیاومده برات انجام دادم، چون برام مهمی! جونت برام ارزش داره! نمیخوام بلایی سرت بیاد که مقصرش من باشم.
رسماً داشتم بهش ابراز علاقه میکردم! کِی انقدر ضعیف و بیچاره شدی مگانور؟ داری با دلت بازی میکنی؛ اشتباه محض!
روزبه نگاهم کرد. نگاهی خالی از هر حس! دیگه...
به قول ترانه، آخرش از دست این روزبه سکته میکنم! از یه طرف میگه من منطقی هستم، از طرف دیگه هم احساسی و بدون فکر عمل میکنه.
من دیگه چه غلطی باید بکنم؟ هیچ راهی وجود نداره. هرچی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم.
انگار که افتادم توی یه گردونه و مدام میدوئم تا به جایی برسم اما فقط دور خودم...
به خودم لرزیدم و ناگهان، موج عظیمی از هوا داخل ریههام شد.
به نفس نفس افتاده بودم و قلبم به شدت میکوبید.
نمیتونستم چشم ازش بردارم. فقط آرزو میکردم که کاش زودتر از اینجا بره.
یهو بالهای سیاهش رو باز کرد و پرید. به سمت شمال شهر میرفت اما انقدر سریع پیچید که نتونستم ببینم به کجا تغییر جهت داد...
دست صفورا رو پس زدم و کشون کشون خودم رو به کاناپه رسوندم.
صفورا با روزبه دعوا گرفته بود و فقط داد و هوار اون دوتا تو خونه میپیچید.
مخاطب تموم توهینهای روزبه من بودم. با این حال توان جواب دادن بهش رو نداشتم.
همین که روی کاناپه دراز کشیدم، بیهوش شدم. به حدی ضعیف شده بودم که چشمهام خود به خود...
دستی روی سرش کشیدم و ادامه دادم:
- برات متأسفم ولی امیدوارم درکم کنی. حالم خیلی بده و به کمکت احتیاج دارم. نگران نباش! دعا میکنم که شوهرت یا خانومت به داد بچههات برسه و بهشون غذا بده.
خب دیگه وقتشه این موعظه رو تموم کنم. برای روح قمری طلب آرامش میکنم، امیدوارم من رو بهخاطر یتیم کردن بچههاش...
پشت چشمی نازک کردم و دستمال رو ازش گرفتم. صورتم رو تمیز کردم و روی زمین چمباتمه زدم.
حالا همه از اون جو متشنج خارج شده بودند. ترانه کوسن مبل رو برداشت و انداخت رو زمین. بعدش هم روش نشست.
ایمان هم همین کار رو کرد.
همین که نشستند ترانه به حرف اومد:
- خب حالا چه غلطی باید بکنیم؟
این رو گفت و لبخند...
- خفه بشید! ایمان بنال ببینم چه فکری کردی؟
ایمان فقط زل زل نگاهم کرد. ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- خب بگو دیگه!
- آخه همین الان گفتی خفه بشید.
کم مونده بود خودم رو اون وسط تیکه پاره کنم! با صدایی که از حرص دورگه شده بود گفتم:
- چرا امروز همه خل و چل شدید؟
روزبه گفت:
- حتماً بخاطر سرب موجود...
همین که به طرفم برگشت پریدم رو کولش و شروع کردم با ذوق خندیدن. هنگ کرده بود و چشمهاش از حدقه زده بود بیرون.
ترانه و ایمان با تعجب و دهنی باز به ما نگاه میکردند.
روزبه به زور من رو پایین انداخت و گفت:
- چی شد یهو رم کردی؟!
قهقههای زدم و گفتم:
- یافتم! یافتم!
ترانه با چشمهای ورقلمبیده نگاهم...
همینطور یکسره داشتم حرف میزدم که یهو دیدم چندتا فرشته دیگه به این سمت میان.
اونی که جلوتر از همه بود با لحن محکم و دستوری رو به نگهبانان گفت:
- ولش کنید!
رهام کردند و یک قدمی ازم فاصله گرفتند.
نگاهم به اون فرشتههای رو به روم دوخته شد. به معنای واقعی اینجا بهشته! عجب جذابیتی!
محو فرشتهی آبی...
حرفهام هنوز نصفه نیمه بود که یهو ساشا رشتهی کلامم رو پاره کرد و گفت:
- مشکلاتی که شیاطین درست میکنند به ما مربوط نیست. روز خوش مگا اگارسیا!
دوباره برگشت به مسیر خودش و راه افتاد. دیگه واقعاً همهچیز رو از دست رفته میدیدم.
نفهمیدم چطور خودم رو بهش رسوندم و دستش رو گرفتم.
با عجز شروع به حرف...
بدون حرف راه افتادند و من هم به دنبالشون رفتم. به دروازهای رسیدیم که فقط دروازه بود! هیچ دیوار یا چیز دیگه ای اطرافش نبود. یه در میون زمین و هوا گذاشته بودند.
یه لحظه فکر کردم اسکلم کردند! اما ساشا در رو باز کرد و داخل شد. ما هم پشت سرش رفتیم.
با بیرون هیچ فرقی نداشت؛ یعنی همون فضا، همون ابرها...
بیحواس بازوش رو گرفتم و کشیدمش پایین تا باهام هم قد بشه، بعد در گوشش گفتم:
- ببین چیز زیادی نمیدونم فقط اینکه اسمش روزبه هست و فامیلیش بهمنش. ساکن تهران، شغل گرافیست مرافیست یه همچین چیزی... اوم... دیگه همین!
ساشا فقط زلزل نگاهم میکرد. باز مدل نگاهش خاص شده بود. به خودم اومدم و دیدم که...