ساشا به بقیه دستوراتی میداد که در نبودش انجام بدن. من هم فقط نگاهش میکردم و فکرم به هزار جا پر میکشید.
کارش که تموم شد، با هم به سمت دروازه راه افتادیم.
از پشت سر میشنیدم که فرشتهها درحال جر و بحث هستند. هر از گاهی که صداشون بالا میرفت نگاهی به عقب میانداختم ولی ساشا بیتوجه بود. با اخم...
وقتی فهمیدم رسیدیم که ساشا ولم کرد و از اون تن منجمدش جدا شدم.
عجب تله پورت باحالی بود! خوشمان آمد!
چشم باز کردم و یه لحظه قلبم از کار افتاد.
وسط میدان آزادی بودیم، اطراف هم پر بود از آدم! جیغ کشیدم و پشت سر ساشا مخفی شدم. ساشا هم انگار که به سفر تفریحی اومده باشه، وجب به وجب شهر رو نظاره...
رفتیم و رفتیم. کل شهر رو از بالا فتح کردیم! دیگه کمکم داشتم ناامید میشدم. کاش میشد میرفتیم روی زمین و از مردم پرسوجو میکردیم. از این بالا تشخیص خیابونها و خونهها خیلی سخته!
خورشید غروب کرده بود که رسیدیم به یه محلهی قدیمی در جنوب شهر. با یه نگاه اجمالی میشد ساختمون سه طبقهی قدیمی ساخت...
قلب روزبه داشت از سینهاش بیرون میزد! صداش کرکننده بود. توی گوشم عین طبل ضرب گرفته بود.
ساشا هوم کشیدهای گفت و با دقت خیره شد تو چشمهای روزبه. دستهاش رو بالا اورد و روی شونههای روزبه گذاشت. روزبه خواست که کنار بره اما ساشا محکم گرفته بودش.
اگه دخالت نمیکردم، روزبه سکته میکرد! پریدم جلو و...
روزبه قالب تهی کرد اما هنوز هم با تتهپته سعی داشت لجبازی کنه. اینبار من هم عصبانی شدم و هر چی قدرت تو وجودم باقی مونده بود به سرم هجوم اورد و شعلهور شدم.
با صدایی که دورگه شده بود داد زدم:
- تمومش کن روزبه! کاری نکن جونت رو خودم بگیرم.
ساشا باز نعره زد و بیشتر گردن روزبه رو فشرد.
اون فضای...
ساشا بالهاش رو باز کرد. موجی از هوا به صورتم خورد و من رو از اعماق افکارم بیرون کشید.
ضربان قلب روزبه شدت گرفت. نگران بودم، هم نگران روزبه و هم ساشا! اینکه ندونی چی قراره پیش بیاد، یکی از عذابهای مخصوص این دنیاست.
کاش یکی بود که از آینده بهم بگه، اینطوری قدمهای مطمئنتری برمیداشتم.
صدای...
به سختی خودم رو کنترل کردم تا یه وقت تو گوشش نزنم. آخه چرا باید اینقدر رو اعصاب باشی روزبه؟
حالا تو این وضعیت هم نمیتونستم چیزی بهش بگم. ناچار باید با هر سازش میرقصیدم.
شبیه صفورا، چشم توی کاسه چرخوندم و گفتم:
- پاکت سیگارت کجاست؟
بدون اینکه جوابم رو بده، دستهاش رو دو طرفش جَک زد و سعی کرد...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- خوبه، اما اینجا هیچی مرتب نیست.
با نگاهی عمیق سر تا پام رو رصد کرد و با لبخندی کج گفت:
- چیه؟ دیگه بیشتر از این چی میخوای؟ همهچیز تحت کنترل ماست. فقط باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد.
- من نگرانِ... .
پرید وسط حرفم:
- نگران روزبه هستی؟ نترس بابا حالش خوب میشه، یه...
اصلاً پدر و مادر ترانه چهطور راضی شدند دخترشون رو دست ایمان بسپرند؟ باید با ترانه صحبت کنم و سر از قضیه در بیارم وگرنه از فضولی میمیرم.
بلند شدم و به اتاق روزبه رفتم. من برم ترانه هم دنبالم میاد دیگه! اونوقت به حرفش میکشم و قضیه رو میفهمم.
اتاقش رو نگاه! مثل جنگل بارون خورده میمونه. روتختی...
کنارم نشست و مثل اکثر اوقات شروع به بازی با موهاش کرد. نگاهش رو به نقطهای نامعلوم روی تخت دوخته بود و درحالی که توی ذهنش فلش بک میزد به گذشته گفت:
- میدونی پدر و مادرم از اول هم با ازدواج ما مخالف بودند. آخه من و ایمان خیلی مسخره باهم آشنا شدیم و از اون مسخرهتر ایمان با خانوادهام آشنا شد...
انگار که هیجانیترین سکانس زندگی رو داشتیم تعریف میکردیم. ایمان و ترانه با ذوق فراوان هرچی به ذهنشون میاومد رو شرح میدادند و میخندیدند. آخر هر قضیه هم میگفتند:«یادش بخیر!»
ایمان با خوشرویی پرسید:
- حالا تا کجا پیش گفتی؟
- تا اونجا که روزبه میاد ازت برگه بگیره.
ایمان قاه قاه خندید و به...
گردن ایمان رو گرفته بودم و فشار میدادم که یه صدایی از بیرون اومد. سر بلند کردم و دیدم که روزبه با قیافه خستهای توی قاب در ایستاده. متعجب صداش کردم که گفت:
- باز وحشی شدی مگانور؟
با حرص دندون قروچهای کردم و گفتم:
- مثل اینکه به شماها زیادی رو دادم پررو شدید!
با خونسردی تمام راهش رو کج کرد و...
روزبه که رفت به اتاقش، اون دوتا هم روی کاناپهها ولو شدند و بالاخره به خواب فرو رفتند.
هرچند خسته بودم، ولی نمیتونستم بگیرم بخوابم. اصلاً انگار یه نیروی عجیبی پلکهام رو باز نگه میداشت.
رفتم یه فنجون قهوه آماده کردم و خوردم. نمیدونم آدمها چطور این مایع تلخ رو میخورند، مزهی تنه درخت سوخته...
به قصد یه چرت کوتاه، روی کاناپهی عزیزم دراز کشیدم و وقتی بیدار شدم دیدم ساعت یازده شده!
ضربهای به سرم زدم و گفتم:
- وای مگا قرار بود فقط یه چرت کوتاه باشه!
خودم رو بالا کشیدم و به حالت نشسته در اومدم. صدای بچهها از آشپزخونه میاومد. نفسم رو پوف مانند بیرون دادم و بلند شدم و به آشپزخونه رفتم...
نگاه روزبه به طرف من برگشت. ضربان قلبش بالا رفت و این از فرط تعجب بود.
با مِن مِن گفت:
- تو... تو از کجا میدونی؟
چشمکی زدم و گفتم:
- باز من رو دست کم گرفتی؟
ترانه و ایمان از خنده غش کرده بودند. برگشتم و با ابروی بالا رفته نگاهشون کردم. یه لبخند کج زدم و گفتم:
- آره ایمان تو بخند، خوب ترانه رو...
- چیکار کنم؟ میخوای برات برقصم؟
نیشم تا بناگوش باز شد. از اون خندههای شیطانی کردم و گفتم:
- فکر بدی نیست.
از پشت میز بلند شد و درحالی که سعی میکرد پاکن رو از دستم بگیره گفت:
- دیگه چی؟ خجالت هم نمیکشه!
مثل بچهها پا به زمین کوبیدم و گفتم:
- خب چی میشه یه قر بدی؟
کلافه چنگی به موهاش زد و به...
صدای جیغی از طبقه پایین اومد. جیغی که شبیه به صدای شیاطین بود. اگر بخوام دقیق بگم، مثل این میمونه که یه موش رو فشار بدید و جیغش در بیاد. دقیقاً همین صدا ولی با ولوم خیلی بالا!
توی اون وضع اسفناک، تازه متوجه شدم روزبه نیست!
ساشا که اینجاست، پس روزبه چی؟ وقتی زمین خورد چه بلایی سرش اومد؟
نگاهم به...
به پشت سر نگاه کردم و دیدم که نشسته و با چشمهای گرد به ما نگاه میکنه. از نزدیک شقیقهاش تا روی چشمش خون ریخته بود.
جوشش اشک رو توی چشمهام حس میکردم. لعنت به من که حواسم بهش نبود.
خیز برداشتم طرفش و گفتم:
- روزبه؟ سالمی؟
شیاطین دوباره بالهام رو گرفتند. یکیشون به اون یکی دستور داد:
- پسره رو...
در آهنی و زنگزده پشتبوم قفل داشت. چهار نفری به در مشت میزدیم تا بلکه فرجی بشه اما فایده نداشت.
صدای جیغ مانند شیاطین توی راهپله پیچید. هیچ راهی وجود نداشت بجز اینکه بریم به آغو*ش مرگ!
نور آبی و قرمز روی دیوارها میافتاد و صداها نزدیک و نزدیکتر میشدند. از بس به فکر راه چاره بودم از کلهام...
روزبه متحیر نگاهم کرد. قبل از اینکه کسی عکسالعملی نشون بده، نور آبی چشم همه رو کور کرد.
امیدم دوباره به دادمون رسید. ساشا! فرشتهی جذاب بهشتی!
جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم:
- ساشا بزن همهشون رو از وسط نصف کن!
ساشا خسته و داغون نگاهم کرد. با لحن شاکی فریاد زد:
- مگه با هویج طرفی؟
پوزخندی از...