نتایح جستجو

  1. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** اصوات نامفهومی به گوشم می‌رسید. از بین اون‌ها می‌شد صدای روزبه رو به راحتی تشخیص داد. خب مثل این‌که این عذاب الهی قرار نیست تموم بشه. تکونی به پلک‌هام دادم و کمی بازشون کردم. با صدای ضعیفی که تاحالا از خودم نشنیده بودم گفتم: - اوه آقای به‌منش! اینجایی؟ صدای روزبه واضح‌تر از قبل شنیده شد...
  2. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ترانه با شر و شور مخصوص خودش جلو اومد و گفت: - چطوری جون دل؟ هم خنده‌ام گرفته بود و هم عصبی بودم. به طرز عجیبی همه‌چیز هم بهم ریخته بود و هم مرتب! یه آدم جدید اینجا کنار من نشسته، ساشا معلوم نیست کجاست، هیچ چیز سر جای خودش نیست ولی همه جوری رفتار می‌کنند انگار تغییر ایجاد نشده. از این بی‌خبری...
  3. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ابرو‌های روزبه بالا رفت. با تته پته گفت: - من که نمی‌تونم این کار رو بکنم. بلند شدم روی تخت ایستادم و گفتم: - باشه پس به چشم‌های من نگاه کن تا خودم این کار رو بکنم. قبل از این‌که روزبه چیزی بگه، مثل برگی که از درخت می‌افته، روی تخت واژگون شدم. چقدر ضعیف شدم! نمی‌تونم روی پاهام بایستم. وای نکنه...
  4. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صدای باز شدن در و بعدش هم صدای نگران و عصبی صفورا توی خونه پیچید: - مگانور؟ کجایی؟ چه بلایی سرت آوردن؟ برگشتم و با تعجب به ترانه نگاه کردم: - این از کجا باخبر شده؟ با یه حالت بی‌تفاوت گفت: -‌ من بهش گفتم. -‌ چطوری بهش گفتی؟ -‌ با پیامک. کمی تو جام نیم‌خیز شدم و گفتم: - از کی بهش پیام میدی؟ شونه...
  5. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    داد زدم: - به شوهرت بگو هرهر نخنده تا کتک نخوره. روزبه دستی به سرش گرفت و گفت: - باز این قدرت گرفت جیغ و دادش شروع شد. بی‌توجه بهش بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. درست مقابل صفورا ایستادم و گفتم: - بگو چی شده. تو که محض رضای خدا اینجا نیستی. یه اتفاقی افتاده که برات نون داره صفورا خانوم...
  6. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    با دست محکم می‌زدم تو سر و کله‌ی خودم و با های های گریه می‌گفتم: - لعنت به من، ساشا رو می‌کشند، بخاطر من ساشا رو می‌کشند! روزبه نشست کنارم و سعی کرد دست‌هام رو مهار کنه: - آروم باش، چرا خودزنی می‌کنی دیوونه؟ با صدایی که حالا بخاطر گریه دورگه و خش‌دار شده بود گفتم: - باید بریم دنبالش، باید نجاتش...
  7. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یه نگاه به قد و قامتش کردم و گفتم: - لازم نکرده. صورتش درهم شد. با دلخوری گفت: - دوتا دختر تنها؟ یه مرد نباید همراه شما باشه؟ دستم رو بالا گرفتم تا بیشتر ادامه نده. با بغضی که کنترلش می‌کردم تا نشکنه گفتم: - به اندازه کافی در برابر ساشا کوتاهی کردم، نمی‌خوام جون تو یکی هم به خطر بیوفته. خواست...
  8. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    حاضرم شرط ببندم که پیرزن‌ها هم همچین چیزی نمی‌پوشند. آخه من با این چطور راه برم؟ شبیه دلقک شدم! بخاطر حجم بال‌هام، پشتم قوز دار به نظر می‌رسید. چون لباس از پشت به طرف بالا کشیده می‌شد، آستین‌ها کوتاه‌تر به نظر می‌رسیدند. قد و قواره‌ام هم که کوتاه بود و پالتو تا مچ پام می‌رسید و تقریباً روی زمین...
  9. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بدتر از همه‌چیز این بود که نمی‌دونستیم کجا بریم. جاده رو مستقیم گرفته بودیم و وسط خیابون قدم می‌زدیم. با هر قدم، بالم یه تیر می‌کشید. نفسم گرفته بود و دیگه واقعاً مثل پیرزن‌ها به هن و هون افتاده بودم. مردم انگار موجود فضایی دیده بودند، گاهی با انزجار و گاهی هم با تعجب نگاهمون می‌کردند. باید...
  10. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    همون‌جا روی زمین زانو زدم و های های گریه کردم. مدام هم تکرار می‌کردم که پر مال ساشا ست. صفورا یه دستش رو به کمرش زده بود و با ترحم نگاهم می‌کرد. ببین کارت به کجا رسیده مگانور، این آدمیزاد باید بهت ترحم کنه. خاک بر سرت، تو که این‌طوری نبودی! از بین صدای گریه‌هام، زنگ ضعیف تلفن بلند شد. سرم رو...
  11. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یه فکری به سرم زد؛ اگه بتونم از کامدوها کمک بگیرم و برم خونه عالی میشه! به سختی تکونی به خودم دادم و صداشون زدم ولی جواب ندادند. کم‌کم داشتند حرصم رو در می‌آوردند. - اَه لعنتی‌ها با شماها هستم! بهتون دستور میدم همین الان بیاید جلو وگرنه... خوبی این موجودات اینه که خیلی ترسو هستند. مثل ملخ دویدند...
  12. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    دیگه چیزی به اسم تراس وجود نداشت و کل دیوار نیست و نابود شده بود. تکه‌های آجر هم پایین ساختمون ریخته شده بودند. همسایه‌ها تو خیابون جمع شده بودند و سر و صداشون تا آسمون هم می‌رسید. کم مونده بود از وحشت بیهوش بشم. با این حجم از فاجعه، آیا ممکنه کسی هم زنده مونده باشه؟! همین که به نزدیکی ساختمون...
  13. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ترانه توی آغوشم وول خورد و باعث شد برگردم سمتش. با چنگ جلوی لباسم رو چسبید و سرش رو بالا آورد. نگاهش رو به جایی نزدیک به چونه‌ام دوخت و با همون صدای ویبره مانند گفت: - روزبه رو بردند، زخمی و پاره پاره‌اش کردند و بردند، ایمان رو با اون نیزه‌های بلند زخمی کردند، نیزه فرو کردند تو شکمش، نبودی ببینی...
  14. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پوست رو از روی زمین برداشتم و تکون دادم تا خونش بریزه، بعد جلوی صورتم گرفتمش تا محتویات داخلش رو بخونم. ترانه و صفورا هم کنارم قرار گرفتند و همه سر در برگه فرو بردیم. از اونجایی که نامه به زبان دنیای خودمون نوشته شده بود، شروع کردم به بلند خوندن تا بقیه هم بفهمند چی نوشته: - سلام بر نواده ابلیس،...
  15. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - و اما خبر حیرت‌انگیز بیست و سی امشب! چیزی که امروز فضای مجازی را ترکاند. فیلمی که مشاهده می‌کنید توسط یکی از ساکنان جنوب شهر تهران گرفته شده. موجوداتی عجیب که در سطح شهر پراکنده‌اند. به گفته شاهدان این پدیده عصر امروز رخ داده. ورود وحشیانه موجوداتی ناشناخته به یک آپارتمان. به گزارش همکار من...
  16. Sarkook

    زندگی بدون...... نمیشه

    آب، هوا، غذا :hmmm:
  17. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صفورا کنترل رو پرت کرد روی میز و از جا برخاست: - خاک بر سرمون شد! همین فرداست که مأمورها بریزند تو خونه و همه‌مون رو بگیرند. گوشه‌های لبم به پایین کش اومد. چرا نباید یه نفس راحت بکشم؟ گرفتاری پشت گرفتاری، بدبیاری پشت بدبیاری، بهتر نیست برم خودم رو تسلیم حزار کنم تا بیشتر از این در ملع عام ضایع...
  18. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا خود صبح حرف زدیم و کلی برنامه ریختیم. یه ساعت مونده به طلوع خورشید، همه‌چیز رو ردیف کردیم و آماده شدیم برای رفتن به برج. دکتر سهیل گوشه‌ی مبل افتاده بود و فقط به تکاپوی ما نگاه می‌کرد. گهگداری هم می‌گفت که من رو برگردونید به خونه‌ام! منتها هیچ‌کس بهش توجهی نمی‌کرد. ایمان هم با اون وضع داغونش...
عقب
بالا پایین