پامون رو که بیرون گذاشتیم، ترانه از خنده ترکید. دستش رو روی دلش گذاشت و به زحمت گفت:
- مادرجان... وای... وای خدا!
صفورا هم با خنده بهم نگاه کرد. رفتم نزدیک ترانه و مشتی به بازوش زدم:
- هر هر هر خر بخنده! ننه بزرگ، ننه بزرگ به ناف من میبنده اونوقت از غریبهها چه انتظاری میشه داشت؟
ترانه از بین...
قبل از اینکه حرکتی بکنه، یهو در شیشهای و بزرگ باز شد و جیغ یه زن و داد چندتا مرد در فضا پیچید.
راهنما و نگهبانها بودند که جیغ و داد میکردند. تازه به خودم اومدم و دیدم لباس مبدلم جر خورده و بال و دمم مثل حزار در معرض دید قرار گرفته. لعنت به وقت عصبانیت!
یهو حزار نعره کشید و به سمتم حمله کرد...
حزار نگاهی با درموندگی بهم انداخت و آهسته گفت:
- چی میگی؟!
حالا من چطور به این حالی کنم چی گفتم؟ هرچی هم توضیح بدم باز هم از فهم اون خارجه.
- ببین منظورم اینه که... آخه چطوری بگم؟ یعنی چی که حس داره چرا درست توضیح نمیدی؟
جلو اومد و دوباره دستهای داغش رو روی بازوم گذاشت. با سری رو به پایین و...
سعی میکرد جلوی دستهام رو بگیره و من تصمیم نداشتم عقب بکشم.
سرم به سمت بالا بود و داد میزدم. از گوشهی چشم نگاهم به قفس آهنین و بزرگ افتاد که توی آسمون تلو تلو میخورد.
همهی شیاطین حواسشون جلب ما بود و کسی به ساشا و روزبه نگاه نمیکرد.
دیدم که ساشا داره یه کارهایی میکنه. نیمخیز شده بود روی...
نگاه همه به طرف آسمون برگشت. بله، اون امید منه، ساشا! با بالهای برافراشته و غرق در نور درست بالای برج معلق بود.
هنوز کامل ساشا رو آنالیز نکرده بودم که یه چیزی از کنار برج به پایین سقوط کرد.
تازه به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل، روزبه بود! بدون فکر سریع پریدم پایین و وقتی بالم تیر کشید فهمیدم چه...
به سختی دستهام رو بالا آوردم و روی پشتش کشیدم. طفلکی میلرزید و گریه میکرد.
الان وقتشه مگانور! باید یه کاری بکنی که روزبه متوجه بشه دوستش داری.
خب چیکار میتونم بکنم؟ الان اون ترسیده، اگه بهش امیدواری بدم و آرومش کنم حالش خوب میشه؟ میفهمه که دوستش دارم؟
اگه منطقی فکر کنیم، آدم باید خیلی احمق...
نمیدونم چرا تا به حزار میرسم، یه غرور و اعتماد به نفس عجیبی سراغم میاد. با کلافگی نگاهش کردم و اون با سرعت به سمتم پرواز کرد. درست مقابل پام ترمز زد و داد کشید:
- از دست من در میری مگا؟!
یه هو بلند کشیدم و دستم رو توی هوا تکون دادم:
- انگار کی هست حالا! واسه من شاخ و شونه میکشی حزار؟ نمیدونی...
خیلی موقعیت بدی بود. از یه طرف شیاطین و از یه طرف هم آدمها. به این فکر افتادم که اگه ما بریم شاید اینها هم هم دست از کشتار بردارند.
مسئله اینجا بود که چطور؟! اینقدر نبرد تنگاتنگ شده که حتی پا جلوی پا نمیتونیم بذاریم.
باید یجوری فرار میکردیم، چارهای نبود. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود...
- نه ساشا من تنهات نمیذارم!
صدای من هم با صدای گلولههایی که به سمت شیاطین میرفتند یکی شد.
همهمهای شده بود که بیا و ببین! آسمون لحظهای پر از دود میشد و لحظهی بعد صاعقه میزد.
این میون نگاه ساشا مات روی من مونده بود و پلک هم نمیزد تا اینکه حزار بالاخره باعث شد جو تغییر کنه:
- آدمهای...
حس کردم اتاق دور سرم میچرخه. دستم رو به سرم گرفتم و با ناله گفتم:
- چی به سرم اومده؟
ایمان با خنده گفت:
- تیر خوردی!
دهنم رو کج کردم و جوابش رو دادم:
- خودم میدونم. چیزی که نمیدونم اینه که چرا هنوز زندهام؟
ساشا پوفی کشید و نفس سردش به صورتم خورد:
- خیر سرت یه موجود جاودانهای! چرا هر بلایی...
گنگ نگاهش کردم. هیچ کدوم لام تا کام حرف نمیزدند. به نظرم باید خودم به حقایق پی ببرم.
نگاه تیزی به روزبه انداختم و با حرص بهش توپیدم:
- چیکار کردی؟ هان؟ خودت لو بده چه غلطی کردی تا نزدم دخلت رو بیارم!
اخم کمرنگی کرد و روش رو برگردوند. ببین کارم به کجا رسیده که حالا این هم برای من قیافه میاد...
مستقیم به چشمهام زل زد و شروع کرد:
- من وقتی قضیه رو فهمیدم که توی مقر شیاطین بودیم. من و روزبه رو توی یه دخمه زندونی کرده بودند و هر چند دقیقه یکبار یکی میومد و بهمون سر میزد. هر کدوم از شیاطین وقتی میومدن یه چیزهایی دربارهی روزبه میگفتند. انگار یه شایعهای شنیده بودند و داشتند باهم بررسی...