با سلام و عرض خسته نباشید.
نویسنده عزیز @marym اثر شما طبق اصول و چهارچوب اصلی دلنوشته و حسانگیزی نقد گردیده است.
منتقد اثر شما: @Gemma
اثر شما: دلنوشته گذری از قلب
● لطفا پیش از قرارگیری نقدنامه توسط منتقد در این تاپیک پستی ارسال نکنید!
● این تاپیک پس از قرارگیری نقد به مدت سه روز باز...
۱۱. فضاسازی و حالوهوا
فضاهای داخل داستان با حس و حال توصیف شدند، به طوری که با توصیف داستان گویا خواننده در داستان وجود دارد و تمامی وقایع رو با چشمهاش تماشا میکنه. به خوبی حال و هوای جسمی و روحی شخصیت با متن هماهنگه. فضاهای داستان به زیبایی و تنوع های خاصی نوشته شدند، و تغییرهای فضا با...
رکانهای اولیه
۱. عنوان رمان
سلام عزیزدلم.
اسم رمان از دو بخش مژ+دار تشکیل شده و به طوری که من فهمیدم ماه بهمن به زبان کردی مژدار هستش؛ به طور کامل اسم داستان با روایت داستان همخوانی دارد. عنوان رمان که به طور معمول ماه 11 را نشان میدهد به کل با روند داستان هماهنگ است و فضای سرد و برف داستان را...
بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان دلنوشتهتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛...
سپس موهای بلوندِ کوتاه و پسرانهاش را با دست عقب میزند، انگار میخواهد کلافگیاش را پشت آن حرکت ساده پنهان کند. نگاهش کمی به در نیمهباز میچرخد و بعد مستقیم در چشمهایم خیره میشود. صدایش آرام اما پر از طعنههای تلخ است:
- پدر عرفان معتاد هروئین بود... مادر عرفان رو جلوی چشم همه کتک میزد...
گیتی آرامتر ادامه میدهد:
- یه سال بعد... من، عرفان و مادرش توی ماسوله منتظرتون بودیم. آدونیس اون زمان به خاطر درس و دانشگاهش دیگه کمتر ایران میاومد. عرفان هم مثل سایه همیشه کنارش بود؛ حتی توی دانشگاه. اما اون دفعه... نمیدونم چرا، اصرار کرد همراه من بیاد ایران.
کمی مکث میکند و پلکهایش...
سپس دستش را به سمت آباژور کنار میز دراز میکند. با صدای خفیف "کلیک"، چراغ روشن میشود و نور زرد و ملایمی روی فضای اتاق میپاشد. دیوارها با قابهای قدیمی و پردههای ضخیم زرشکی پوشیده شدهاند، بوی کاغذ کهنه و گردِ نشسته روی اشیاء، هوا را پر کرده.
مبل سلطنتی قرمز با دستههای چوبی تراشخورده درست...
آدریا دستم را رها میکند و من دست و پاچلفتی روی مبل فرو میروم، قلبم تند میزند و دلم میخواهد برخیزم و بزنم بیرون. نگاه میکنم به عرفان، که بیحرکت کنارم نشسته و هیچگونه واکنشی نشان نمیدهد، انگار کل این تعارفها برایش مانند هواست. نفس عمیقی میکشم و زیرلب زمزمه میکنم:
ـ یعنی حتی نمیتونی بگی...
قاشق و چنگال روی بشقابها آرام سر میخورند و صدای یکنواختشان مثل پتکی روی شقیقههایم مینشیند. خانوادهی آدونیس بیهیچ نگرانی، لقمه پشت لقمه به دهان میگذارند. من قاشق را در ظرف میچرخانم اما هیچ میلی به خوردن ندارم. غذا، مزهی خاک میدهد. عرفان، خونسرد و خاموش کنارم نشستهاست؛ حتی سعی نمیکند...
بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان رمانتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛
تاپیک...
بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان رمانتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛
تاپیک...
صدای قاشقها دوباره بلند میشود؛ آرام، بیهیچ وقفهای، انگار نه انگار نام آدونیس روی میز افتاده باشد.
گیتی لقمهای در دهان میگذارد و با همان خونسردی میگوید:
ـ خب، حالا نیست که نیست. غذا رو بخورین سرد میشه.
آندره دستمال سفره را باز میکند، بیهیچگونه تعجب یا پرسشی، و تنها سرش را به نشانهی...
قاشق و چنگال را آرام در بشقاب حرکت میدهم اما حال غذا خوردن برایم جهنم شدهاست. باید آن موقع که هنوز آکینتوپسیا داشتم مرا میدیدند. مجبور بودم در کاسه غذا بخورم که غذا به روی سفره نریزد.
طاقتم تمام میشود و نمیتوانم خیال آدونیس را از سرم بیرون کنم. به اندازهی کافی حوصلهام سر رفتهاست. صدای...
آندره سری تکان میدهد و با لحنی صمیمی ادامه میدهد:
ـ خوشبختانه دو ساعت پیش خبر دادی و تونستیم یه شام کوچیکی تدارک بدیم.
چشمانم دوباره به میز میچرخد؛ حداقل هفت مدل غذا روی میز چیده شده، و با تعجب زمزمه میکنم:
ـ کوچیک؟
اما در کنار این کوچکگویی، آندره با اینکه کامل روس است اما خیلی روان فارسی...
عرفان با همان لحن نرم و مطمئن، اسامی را یکییکی معرفی میکند:
ـ ایشون مادر آدونیسه، گیتی بانو. من صداش میکنم خاله گیتی.
زن موطلایی لبخندی گرم روی ل*بهایش مینشیند و با صدایی صمیمی میگوید:
ـ عزیزم، تو هم بگو خاله… سنی ندارم.
با نرمی میخندد و به خودش اشاره میکند:
ـ یه شصت و پنج سالهی سرحالم...
فضا با هر قدم گستردهتر میشود؛ نورهای گرم لوسترهای بلورین سقف، انعکاسشان را روی میز ناهارخوری میریزند. میز طولانی زیر هجوم رنگها میدرخشد: ظرفهای نقرهای پر از سالادهای لایهلایه، بشقابهای چینی با تزیینهای طلایی، ماهی دودی کنار لیموهای زرد، خاویار سیاه درون کاسههای کریستالی کوچک، مرغ...